تقی سیدی

عربی را همیشه مردودم!

چای داغی به دست داری و
در فضایی که عطر و بوی هل است

حس خوب سبک شدن دارد
درد و دل با کسی که دردِ دل است!

چادرش طرح چادر عربی
در دو چشمش خلیج ایرانی

خنده هایش شکفتن غنچه
طرح صورت ظریف و باب دل است

اهل درس و کتاب و اندیشه
با نگاهی جدید و امروزی

عاشق منطق مطهری و
توی کیفش کتابی از هِگِل است

مینشینی کنار او اما
می رود یک کمی به آنورتر

بی محابا تو حرف میزنی و
همنشینت ولی کمی خجل است

توی چشمش نگاه می کنی و
ناگهان لفظ دوستت دارم

و امیدی که پوچ می شود از
خنده ای که به اخم متصل است

پشت بندش سکوت سنگینی
استرس توی چشم هر دو نفر

حال روزت شبیه حیوانِ
چارپایی که مانده توی گل است .

فکر او در کنار حرف پدر .
«به کسی دل نبند، دلبندم»

فکر تو در شب حنابندان
پیش تشویق و دست و جیغ و کِل است

طاقت رو برو شدن با هم
نیست توی نگاه هر دو نفر

پشت هامان به پشت یکدیگر
گریه، پایان تلخ این دوئل است

چای سرد نخورده ای مانده
یک نفر روی تخت خوابیده

یک نفر بی قرار در بین
کوچه پس کوچه های شهر وِل است

عربی را همیشه مردودم
از جدایی همیشه می ترسم

بلدم فعل جمع را اما
مشکلم با ضمیر منفصل است!

...

تقی سیدی, چهارپاره, رابطه نظر دهید...

لذت عشق من و تو، نرسیدن به هم است !

مثل کوهیم و از این فاصله هامان چه غم است
لذت عشق من و تو، نرسیدن به هم است

ما دو مغرور، دو خودخواه، دو بد تقدیریم
عاشقی کردن ما شرح عدم در عدم است

مثل یک تابلوی نیمه ی نفرین شده ای
دست هر کس که به سوی تو بیاید، قلم است

عشق را پس زدی ای دوست، ولی پیش خدا
هر که از عشق مبّرا بشود، متهم است

می روی، دور نرو، قبل پشیمان شدنت
فکر برگشتن خود باش و زمانی که کم است

قبل رفتن بنشین خاطره ای زنده کنیم
بنشین چای بریزم، بنشین تازه دم است

...

تقی سیدی, جدایی, غزل نظر دهید...

پدر من دل دليرى داشت

هر چه چشمان او جوان بودند
پدرم دست هاى پيرى داشت

جنگ مى كرد با ندارى مان
پدر من دل دليرى داشت

مردها پشت چهره اى محكم
فكر هاى مشوشى دارند

پدر من اگر چه مى خنديد
در خودش روح گوشه گيرى داشت

...

تقی سیدی, روز پدر نظر دهید...

عادتم را دوست دارم

من روزگار غربتم را دوست دارم
این حس و حال و حالتم را دوست دارم

یک عکس کوچک توى جیبِ کیفِ پولم
تنها ترین هم صحبتم را دوست دارم

بر عکس آدم هاى دل بسته به دنیا
هر تیک و تاکِ ساعتم را دوست دارم

امشب دوباره خاطرت مهمان من بود
مهمانى بى دعوتم را دوست دارم

هر چند باعث مى شود هر شب ببارم
اما دل کم طاقتم را دوست دارم

عادت شده این گریه هاى بى تو ، هرچند
مى خندى امّا عادتم را دوست دارم

...

تقی سیدی, تنهایی, جدایی, غزل نظر دهید...

چقدر غصه مى خورم که هستى و ندارمت!

نه مثل کوه محکمم نه مثل رود جارى ام
نه لایقم به دشمنى نه آن که دوست دارى ام

تو آن نگاه خیره اى در انتظار آمدن
من آن دو پلک خسته که به هم نمى گذارى ام

تو خسته اى و خسته تر منم که هرز مى روم
تو از همه فرارى و من از خودم فرارى ام

زمانه در پى تو بود و لو ندادمت ولى
مرا به بند مى کشد به جرم راز دارى ام

شناختند عامیان من و تو را به این نشان
تو را به صبر کردنت مرا به بى قرارى ام

چقدر غصه مى خورم که هستى و ندارمت
مدام طعنه میزند به بودنم، ندارى ام

...

تقی سیدی, جدایی, غزل نظر دهید...