جابر ترمک

بگذارید که این طایفه سنگم بزنند!

متهم می کنی ام تا همه انگم بزنند
بگذارید که این طایفه سنگم بزنند

من که با این دل تنگم غزل آجین شده ام
می پذیرم که مرا در دل تنگم بزنند

ابرها روی تورا تا دل من می پوشند
حاضرم جای تو هر روز تفنگم بزنند

رسم این قوم همین است که عاشق نشوی
من قسم خوردم اگر بعد تو رنگم بزنند

شهر آذین شده، مردم همه آماده جنگ
توی خود منتظرم کاش که زنگم بزنند

جنگ بین من و تو کشته ندارد حتی
اگر این شهر مرا جای پلنگم بزنند

من شهیدانه تراز چشم تو در هر غزلم
واژه ها را بسپارید که سنگم بزنند

...

جابر ترمک, رابطه, غزل نظر دهید...

یک نفر عاقبت سوالم را روزگاری جواب خواهد داد!

گفته بودم نگاهتان بانو قلب من را عذاب خواهد داد
یک نفر عاقبت سوالم را روزگاری جواب خواهد داد

غرق در اتفاق بی غزلی که چرا با نگاهتان قهرم
و همین واژه های بی معنی که مرا پیچ وتاب خواهد داد

تو به به من سر سپرده بودی و من به شما دل سپردم از اول
گفته بودم که این سپردن ها دسته گل را به آب خواهد داد

لب سرخت شبیه رز شده است با غزل حس مشترک داری
مطمئنم لبت لبم را باز فرصت انتخاب خواهد داد

شال سبزت حصار موها کن چشم نامحرمان فراوان است
تا لبت از تبار انگور است عاشقان را شراب خواهد داد

باغ پیراهنت مثل شده است آفت واژه ی غزل شده است
آنکه در چشمهات حل شده است به نگاه تو قاب خواهد داد

نوبت ما هم عاقبت برسد که کمی با تو شیطنت بکنیم
آخر الامر دل نوازی ما میهمان را کباب خواهد داد

...

جابر ترمک, رابطه, غزل نظر دهید...

فکر مرگی اصیل کن در من!

سرزمین نگاهتان شده ام
لشکرت را گسیل کن در من
قبله ام را کبوتران بردند
عزم با قوم فیل کن در من

در تنم جای سم اسبان است
بوی خون می دهد تمام تنم
جنگ ، آتش ، چپاول و کشتار
کاری از این قبیل کن در من

خاکریز تنم پر از زخم است
سینه ام در مسیر درگیریست
تا شکستم نداده ای نشکن
حرکتی بی بدیل کن در من

برنو عاشقی همایل کن
تا شکوه عشایری داری
دشت آماده ی رجز خوانیست
فکر تشکیل ایل کن در من

کدخدا رفته عاشقی بکند
فکر بد درسرت نپیچانی
پیش من التماس بیهوده است
فکر باج سبیل کن در من

زیر پا شد دلم نمی بینی
فصل بعد از نبرد پائیز است
زندگی را بکش به روی تنم
فکر مرگی اصیل کن در من

...

جابر ترمک نظر دهید...

عاشقت می شوم که بنشینی مثل پیراهنت بر اندامم!

به تو دل می دهم علیرغم، داستان های بی سرانجامم
عاشقت می شوم که بنشینی مثل پیراهنت بر اندامم

باورم کن که باز برخیزم بعد قد قامت سکوت لبت
بنشینم تشهدی بدهم تو ببندی لباس احرامم

بارها چوب نام ها خوردم، بارها زیرو رو شدم مردم
مثل کارتن پلاس میدان ها گم شدم توی ذهن بد نامم

استکانی غزل به خوردم داد تا نفهمم که آسمان ابریست
یخ زدم از دهانش افتادم نخ زد و مثل موم شد رامم

آخرین روزهای بهمن بود، شاعری بی خیال گم می شد
چای می ریخت قهوه چی با شوق تا به صرف غزل بیاشامم

روی دیوار زندگی با عشق، می نوشتم به خط نستعلیق
آفرین برلطافت باران که غزل می نویسد از نامم

شهر در من تو را ورق می زد، و من از شوق تازه می مردم
بنویسید مستم از باران، "تسلیت!" من جوان ناکامم

تو شهیدی شدی که در تاریخ نسترن می دمید از خاکت
من اسیری شدم که بعد از تو با همه پختگی خود خامم

...

جابر ترمک, رابطه, غزل نظر دهید...

من کی ام حکم تو جاریست، چه می فرمایی؟!

تشنه در کنج قفس حادثه می پیمایی
گاه از خلسه ی عرفان بخودت می آیی

منطق الطیر نگاهت به هنرها وصل است
نکند حکم کنی یا بدهی فتوایی

شیخ صنعان به نگاهی به نگاهت فرمود
من کی ام حکم تو جاریست، چه می فرمایی؟!

راه دشوار و دلم تنگ و نگاهم ابریست
دشت خشک است و دلم گل زده از تنهایی

موج در چنگ نسیمی است که دیوانه ی تست
اصلا اینجا تو فقط حاکم هر دریایی

بخداوندی چشمان تو ایمان دارم
من نمی ترسم اگر سر برسد رسوایی

روی لبهای تو با بوسه نوشتم با شعر
که تو سوزنده تر از گرمی آفریقایی!

...

جابر ترمک, عاشقانه, غزل نظر دهید...

مستم از جام لبت انگور می خواهی چه کار !

مستم از جام لبت انگور می خواهی چه کار
تو خودت نوری عزیزم نور می خواهی چه کار

حس دریا داری و چون رود جاری می شوی
خط بزن این دشت را هاشور می خواهی چه کار

هرچه باشی من کبوتر میشوم بر شانه ات
با وجود من بگو منشور می خواهی چه کار

عشق یک دنیای عرفانی است در قاموس تو
در غزل دنیای بی منظور می خواهی چه کار

توی قلبت جا دهی هر روز عاشق می شوم
من که تسلیمم دو دست زور می خواهی چه کار

گفته بودی مرگ را یک روز کافر می کنی
من که حالا زنده ام کافور می خواهی چه کار

هرچه می خواهی بگو دیوانه بودن عار نیست
تا خودت هستی بگو مامور می خواهی چه کار

...

جابر ترمک, عاشقانه, غزل نظر دهید...

ارتفاعات تنت ترس زمستان دارد!

ارتفاعات تنت ترس زمستان دارد
آسمان در نظرت حالت زندان دارد

لبت از شوکت چنگیز فراتر حتی
دائما بوسه ی تو آتش طغیان دارد

هرکه با چشم تو درگیر شود می داند
ماه با چشم توعمری است که جریان دارد

حاضرم جای تو هر روز به دارم بکشند
عشق صد پنجره انگار به عرفان دارد

ترسم از گرگ بیابان تنت نیست ولی
شیر چشمت هوس خوردن انسان دارد

به دماوند نگاهت ؛ که غزل در دل من
رشته کوهی است که صد قافیه جنبان دارد

سینه ام خانه ی عشق است " بفرما داخل "
عشق گاهی نظری خوب به مهمان دارد

بس که شیرین و غزلخوان و شرابی است لبت
کیش لب های تو صد قوم مسلمان دارد

شک ندارم که تو با آینه نسبت داری
کوه احساس تو آهوی فراوان دارد

هرکه با عشق در افتد به فنا محکوم است
هرکه در عشق بیافتد به تو ایمان دارد

با وجودی که در احساس خودم می جوشم
عشقم این است که امید به قرآن دارم

آسمان با نفس گرم تو جان می گیرد
نام من توی دهان تو زبان می گیرد

به خداوندی چشمان تو ایمان دارم
با لبت بر سر هر قافیه پیمان دارم

اشک حسرت به دل پنجره ها خواهد ماند
شعر من روی تن منظره ها خواهد ماند

مرگ گنجشکِ به گندم زده را باور کن
نقص در قطر همین دایره ها خواهد ماند

خلوتم قله ی اروند فراموشی هاست
شعر من ریل همین قرقره ها خواهد ماند

دشت احساس من از بازی عرفان لبریز
خون من در رگ این زنجره ها خواهد ماند

پرت کن پرت و پلاهای سفر از تن خویش
باد در موج پر فرفره ها خواهد ماند

گوشم از حرف تهی پر شده مهمانم باش
مست باشی نفس مسخره ها خواهد ماند

...

جابر ترمک, عاشقانه, غزل نظر دهید...

کشور چشمهای بارانی ت در هجوم سپاه نیرنگ است!

کشور چشمهای بارانی ت
در هجوم سپاه نیرنگ است

آه ای باور صداقت سرخ
مثل پروانه ها دلم تنگ است

امپراطور مست بی تاجی
که نگاهت همیشه تکراری است

سایه ها با تن تو در تاریخ
مقصد ارتشی هماهنگ است

نقش سر دوشی سپهبد ها
روی دوشت چقدر سنگین است

نمره ی دو به تو نمی آید
توی قلبت حماسه ی سنگ است

در سکوتم قراولی بفرست
پشت این جبهه غرق آشوب است

در سر من دوباره درگیریست
در دل من بدون تو جنگ است

با غزل جنگ تن به تن دارم
لشکر شعر من شهید شدند

دست من از ستاره ها کوتاه
پای اسطوره های من لنگ است

بی تو فرمانده ای زمینگیرم
پای من گیرکرده در مرداب

کشورم روی دوش من جاری
توی تابوت سبز فرهنگ است

رمز شب را عوض نکن حتی
واژه ها را گسیل کن در من

توی دست غزل سلاحی گرم
توی دست سپاه من سنگ است

...

جابر ترمک, چهارپاره, عاشقانه نظر دهید...

جهان می تواند تنت را بگیرد!

جهان می تواند تنت را بگیرد
اگر آه من دامنت را بگیرد

چه سخت است از بخت بد آتش کین
شبی شعله اش خرمنت را بگیرد

اگر در پی تو زلیخا بیاید
مبادا که پیراهنت را بگیرد

از این درد می ترسم و حتم دارم
شبی راه برگشتنت را بگیرد

نزن خنجر عشق را هی به قلبم
که خون عاقبت گردنت را بگیرد

از این درد بدتر ؟ که تو شاه باشی
فریدون بیاید زنت را بگیرد

اگر وضع بر وفق حالت نباشد
تهمتن شبی بهمنت را بگیرد

...

جابر ترمک, جدایی, رابطه نظر دهید...

شعر من از تبار باران است!

شعر من از تبار باران است چشم تو از تبار آهو هاست
آسمان غزل به عطر تنت در کمند نگاه شب بوهاست

من پر از حسرت لبت لبریز تو پر از التهاب بارانی
مست و دیوانه ظاهرن مجنون ، دلمان در هوای گردوهاست

غزل از آب و تاب می افتد ، وقتی با اخم تازه درگیرم
اخم یا خنده مانده ام بخدا دل من زیر طاق ابروهاست

عشق یعنی همین که درگیرم ، سر جریان چشم تو با شهر
شهر سکان آسمان شده است ، آسمان مسلخ پرستوهاست

شهد لبهای تو چه جذاب است ، خیل زنبورها روان شده اند
بوسه ات جمع کرده ای شاید ، دهنت از تبار کندوهاست

عصر یک جمعه بر لب ساحل چهره ماه مانده بر رخ آب
گرچه دلگیرم از غروب لبت ، حس و حالم شبیه جاشوهاست

بی تو اینجا غزل جنون دارد نظم آغوش من به هم خورده
آسمان با ستاره ها قهر است حس من لای خرمن موهاست

کاش می آمدی و می دیدی ، که لب تشنگان ترک دارد
هرچه زیبایی ات اثر دارد لای رقصیدن النگوهاست

مرغ دریایی ام که اسکله را توی آواز من غزل کردند
عشق یعنی تخیلی چاری که روان توی حرکت قوهاست

...

جابر ترمک, عاشقانه نظر دهید...