حسن رحمانی نکو

چیزى که آمد بر سرت، بر گردن من نیست!

من مى روم، راهى به غیر از دل بریدن نیست
وقتى زلیخایى که دیدم، پاکدامن نیست

از من نخواه آرامش شب هاى تو باشم
تکلیف من، وقتى که مثل روز، روشن نیست

آواره ى ویرانه ها باشم اگر، غم نیست
تا سقف دارد بر سرم این خانه، ایمن نیست

چنگال تو، بر خون ده ها عاشق آغشته ست
این خصلت گرگ ست و در کفتار، قطعاً نیست

فهمیدم از راز سکوتِ موریانه ها...!
تیغِ رفیقان کمتر از رگبارِ دشمن نیست

روزى که تاوان مى دهى، با گریه، مى فهمى
چیزى که آمد بر سرت، بر گردن من نیست

...

جدایی, حسن رحمانی نکو, غزل نظر دهید...

مادرم عکس مرا دیده، ولی نشناخته!

زندگی، دنیای تاریکی برایم ساخته
بی سبب، در کارهایم، هی گره انداخته

زد لگد بر بخت من، افسار خود را پاره کرد
اسب مغروری که «او» بر روزگارم تاخته!

صبر کردم مَحرمی پیدا شود، اما نشد
پیرمردم که همیشه، با «نشد»ها ساخته

خواهرم می گفت: دیشب توی کیف پول خود
مادرم عکس مرا دیده، ولی نشناخته!

جرم او چشم سیاه و جرم من این بود که
دختری را دیدم و یک دم به او دلباختم!

بعد شعرِ آخرش، دیوان خود را پاره کرد
شاعری که بیت آخر، قافیه را باخته!

...

حسن رحمانی نکو, عاشقانه, غزل نظر دهید...

دوست میدارم، بنوشم چای با قند لبت!

نور، از چشم من افتاده ست، در چشم شبت
خیره کرده، کهکشان را، برق هردو کوکبت

با زبان بی زبانی، ساده نیشم می زنی
طالعم افتاده در برج قمر در عقربت

در کنارم می نشینی، قندپهلو می شوم
دوست میدارم، بنوشم چای با قند لبت

کافرم کردی به پرهیز از خطوط قرمزت!
مؤمنم کردی به موی مشکی لامذهبت

«إِنَّ» با هر «عُسْرِ يُسْرًا» حکمت درد من ست
قسمت این بوده، بسوزم مدتی را در تَبت

...

اروتیک, حسن رحمانی نکو, عاشقانه, غزل نظر دهید...

جان گیرد اگر زلزله ناگاه بیاید!

ای کاش کمی فاصله کوتاه بیاید
یا این که دلت با دل من راه بیاید

یک عمر دویدم برود خستگی از من
هر دم که نفس خسته شود، آه بیاید

لرزید تنم تا به دلم مهر تو افتاد
جان گیرد اگر زلزله ناگاه بیاید

پنهان بکن از چشم بد ابروی هلالت
آن شب که به مهمانی تو، ماه بیاید

انگار قرار است که آرام نباشم
تا از سفر آن دلبر و دلخواه بیاید

...

حسن رحمانی نکو, رابطه, غزل نظر دهید...

ای خدا کاش که تا دکمه ی آخر برود!

دکمه ی پیرهنش، مانده نخش در برود
اگر این مرتبه با دکمه ی خود ور برود

کاش که باز شود زودتر این قفل یقه
قبل از آن ثانیه که، حوصله ام سر برود

سینه اش معدن گنج است، اگر کشف شود
ترسم این ست که امنیت کشور برود

روسری بسته و ده سال جوان خواهم شد
اگر آن پارچه ده سانت عقب تر برود!

شده ام محو لب و خنده او، میترسم
همه ی دلخوشی ام لحظه ی دیگر برود

لحظه ی رفتن او، دکمه ی اول وا شد
ای خدا کاش که تا دکمه ی آخر برود!

...

اروتیک, حسن رحمانی نکو, عاشقانه, غزل نظر دهید...

هر شب كه باشى، نام آن شب، آرزو هاست!

لب هاى تو، شیرین ترین طعمِ هلو هاست
گرماى «لب» های تو در جانِ «لَبو» هاست

هرجا نشستم، صحبت از زیبایى ات بود
لب هاى سرخت، نقل داغ گفتگو هاست

گرماى آغوشِ من و برف تن تو
این رابطه، محكم تر از پیوند قو هاست

تقویم، یك شب را رغائب گفته، امّا
هر شب كه باشى، نام آن شب، آرزو هاست!

زنبور اگر گم كرده كندوى عسل را
زیر سرِ طوفان زردِ رنگ مو هاست

مى دوختم، هر دم، نگاهم را به چشمت
فهمیده ام، این بهترین نوع رفو هاست

باعث شده، حرف دلِ خود را نگویم
بغضى كه دائم بر سرِ راه گلو هاست

یك شب می آید كه، لبانت را ببوسم
این ماجرا، وِردِ زبانِ پیشگو هاست

...

اروتیک, حسن رحمانی نکو, عاشقانه, غزل نظر دهید...

تو جمعِ مع الغيرى و نامحرمِ ناموس !

من وحشتِ بعد از شبِ طولانى كابوس
تو سوسوى از آن طرفِ شيشه ى فانوس

من جغدِ شبِ خسته ى بارانى و شوم
تو اطلسىِ رفته به جلدِ پرِ طاووس

من مَحرمِ تنهايىِ در غيرتِ مَردم
تو جمعِ مع الغيرى و نامحرمِ ناموس

من سيب زمين خورده اى از آدم كالم
تو گندمِ حوا شده در مزرعه مبعوث

من سنگِ كفِ رودِ جدا از جَرَيانم
تو حسرتِ نيلوفرِ مردابى و محبوس

من از توءِ ناگاه به سر آمده سرشار
تو از منِ ويران شده در زلزله مأيوس

من روحِ كلاغى كه به منزل نرسيده
تو آهِ سفر كرده به افسانه ى افسوس

...

حسن رحمانی نکو نظر دهید...

امشب مسلمان نيستم، امر به منكر كن!

بردار از سر چادرت را، خستگى در كن
گلهاى مشكى سرت را باز پرپر كن

موهات اگر كوتاه باشد، مثل بار قبل
قيد خودم را مى زنم اين بار...، باور كن

مُحرِم شدم تا مَحرَم دستان تو باشم
امشب مسلمان نيستم، امر به منكر كن

دستان من، سمت درخت سيب! مى آيند
فكرى براى لانه ى اين دو كبوتر كن

دنياى من، بين دو بازوى تو پنهان است!
وا كن! مرا آماده ى دنياى ديگر كن

محكم كن آغوش گره را، باز محكم تر
هرلحظه احوال مرا از قبل، بهتر كن

فردا اگر چشمِ نظر افتاد، با چشمت
هر چه مسلمان در خيابان بود، كافر كن

امشب گذشت امّا، براى دفعه ى بعدى
وقتى كنارِ من نشستى، روسرى سر كن

...

اروتیک, حسن رحمانی نکو, عاشقانه, غزل نظر دهید...

خدا هم ميهمانِ خانِ آبادى ست!

امشب براى شاهزاده، جشنِ دامادى ست
امشب خدا هم ميهمانِ خانِ آبادى ست

از من گرفتند آسمانِ بال هايم را
لعنت به بندى كه اسيرش فكرِ آزادى ست

از دستِ دشت و باد، كارى بر نمى آيد
وقتى كه دل كندن براى قاصدك عادى ست

با اشك و خنده راهى ام، ديگر براى من
فرقى ندارد مجلسِ ختم ست يا شادى ست

من مى روم از شهر خرما مى خرم، مادر...
وقتى تمامِ روستا، دُكّانِ قنادى ست

...

حسن رحمانی نکو, غزل نظر دهید...

کار دستم داده بود !

این که پایَت مانده بودم، کار دستم داده بود
اتفاقى که نفهمیدم چرا افتاده بود؟!

سخت دل بستم به تو، لیلاى فرهادم، دلت
بیستون میشد اگر که کوه کندن ساده بود

مرزِ آغوش تو کارى با دلِ سرباز کرد
که براى فتح جنگِ تن به تن آماده بود

چشم من با دیدنِ چشمان تو، گمراه شد
مادرم اى کاش که فرزندِ کورى زاده بود

راهمان از هم جدا شد، قسمت هم میشدیم
کوچه اى بن بست اگر در انتهاى جاده بود

...

حسن رحمانی نکو, عاشقانه, غزل نظر دهید...