سجاد رشیدی پور

امّید شفایی نیست!

تو رفته‌ای از دست، دستم بندِ جایی نیست
من رفته‌ام از دست، امّید شفایی نیست

کشتی سرگردان طوفان دیده‌ای هستم
بعد از تو طوفان هست اما ناخدایی نیست

تو مانده‌ای آن سو و من این سو، میان ِما
نیلی خروشان است و اعجاز عصایی نیست

برف فراموشی چنان باریده بر ذهنت
انگار از من هیچ جایی، ردّپایی نیست

اما برایت باز هر شب شعر خواهم گفت
قلبی که ناآرام شد، رامِ جدایی نیست...

...

جدایی, سجاد رشیدی پور, غزل نظر دهید...

عاقـبت دستانمان رو می شود با شعرها

چشم ها حس دروغی را تعارف می کنند
تا که بر هر چشم، بیش از حد توقف می کنند

عشق نامش نیست، این بازی بی شرمانه ای است
شرم بر آن ها که در بازی تخلف می کنند

چشم تا وا می شود دل ساده می ریزد فرو
قصر بی دروازه را راحت تصرف می کنند

ناگهان آن ها که اظهار ارادت کرده اند
می روند و ساده اظهار تاسف می کنند

شعر برمی خیزد آن جایی که در ما حرف ها
برنمـی خیزند و احساس تکلف می کنند

عاقبت دستانمان رو می شود با شعرها
مثل چشمانی که بعد از گریه ها پف می کنند

...

سجاد رشیدی پور, غزل نظر دهید...