سجاد صفری اعظم

تقویم را از این همه نحسی معاف کن!

با جاده ها به خاطر من ائتلاف کن
برگرد و در حریم دلم اعتکاف کن

بردار چادر عربی را غزل بپوش
شعری بخوان و دور سکوتم طواف کن

گاهی میان قافیه های شبانه ات
دست مرا بگیر و مرا اعتراف کن

بی روسری هوای دلم را قدم بزن
شب را کنار وسوسه هایم خلاف کن

دستم به شعرهای سیاسی نمی رود
چشمان سبز فتنه ای ات را غلاف کن

بی تو کبیسه اند تمام دقیقه ها
تقویم را از این همه نحسی معاف کن

...

سجاد صفری اعظم, عاشقانه, غزل نظر دهید...

از گونه های زندگی ام درد می چکد!

تنهایی مرا ببر از خاطرم خزر
غرقم کن و تمام مرا با خودت ببر

این خسته ی همیشه پریشان از آن تو
جان مرا به قیمت یک خواب خوش بخر

از گونه های زندگی ام درد می چکد
از آستین حوصله ام بغض های تر

مبهوت مانده ام به تماشای مرگ خویش
مثل سکوت مادری از داغ یک پسر

آواره ی سکوتم و پاگیر بی کسی
نفرین به سرنوشت، به این شومِ بی پدر

عمریست دور خاطره اش لول می خورم
عمریست فی البداهه فقط می روم سفر

دیگر کسی برای دلم "او" نمی شود
تنهایی مرا ببر از خاطرم خزر...

...

تنهایی, جدایی, سجاد صفری اعظم, غزل نظر دهید...

این درد توی کوله ی من جا نمی شود!

نعشی میان قبر تو پیدا نمی شود
اما دلم ز خاطره ات پا نمی شود

کابوس های من به تو پیوند خورده اند
تقدیر من بدون تو معنا نمی شود

لعنت به دل سپردن و دلواپست شدن
نفرین به هرچه بعد تو حاشا نمی شود

گم می شوی ته همه ی خواب های من
در خواب هم،ضمیرِمنم، ما نمی شود

سیگارها تمام شد و کوچه ته کشید
بغض کبیسه ی دل من وا نمی شود

برگرد و خاطرات مرا با خودت ببر
این درد توی کوله ی من جا نمی شود

...

جدایی, سجاد صفری اعظم, غزل نظر دهید...

جرم حوّاست، حواسش به دل آدم نیست!

قدری آهسته تر این فاصله را هجی کن
آن قدرها که تو گفتی دلمان بی هم نیست

می شود پشت همین پنجره ها دیدت زد
نقش چشمان تو در خاطر من مبهم نیست

خیس شد پلک دلم از غم نادیدن تو
گر چه بر صورت سرخم اثری از نم نیست

خواستم کام و تو دادی به دلم وعده ی دور
غافلی، عمر جوان بیشتر از یک دم نیست

آدم از روی هوس گر لب سیبی بوسید
جرم حوّاست، حواسش به دل آدم نیست

من به خال تو نگارا تن و جان می بخشم
آن که بخشید سمرقند به تو حاتم نیست

ترسم از آخر این قصه و رسوایی خویش
رایگان حرف در این شهر، تو دانی کم نیست

سوختی جان مرا حال بیا رحمی کن
بیش از این ها به خدا بی تو شدن حقم نیست

...

جدایی, سجاد صفری اعظم, غزل نظر دهید...

عاشقی، امتداد تنهایی پیش معشوق های توزرد است...

پالتو ات را بپوش و راهی شو، تا رسیدن به مرز تنهایی
کافه ها را یکی یکی طی کن، در شب روسیاه یلدایی

خط بزن خاطرات عشقت را، دل بکن از خیال آغوشش
خسته شو از غبار سردی که، خانه ات را گرفته بر دوشش

رد شو از این سکوت دردآور، با غروری که هی لهش کردی
شب به شب در دلت بگو معشوق، من نمی خواهمت که برگردی

پالتو ات را بپوش و راهی شو ، خالی از بغض های تکراری
عاشقی را بکش به صُلابه ، بین مخروبه های بی عاری!

عاشقی، امتداد تنهایی پیش معشوق های توزرد است...
پالتو ات را بپوش و باور کن عاشقی طعم تلخ یک درد است!

...

تنهایی, جدایی, رابطه, سجاد صفری اعظم, مثنوی نظر دهید...

گفتن ازحال و روز من کارِ، هر غزل سازِ دوره گردی نیست!

زندگی بی تو مثل کابوس است،مثل هذیان ،شبیه بیماری
بی تو پاییز می شود تکرار، توی تقویم های دیواری

زندگی بی تو مثل اندوه است ،در هیاهویِ سردِ ساعت ها
من دلم شورمی زند بی تو، اه از این دردها و عادت ها

بی تو دنیا همیشه تاریک است ،ماه و خورشید نورشان مرده
بی تو جان می دهند قافیه ها، پشت این واژه های پژمرده

بی تو انگشت های حاسدِ شهر، می زنندم نهیبِ رسوایی
بی تو درانتهای این جاده ، مقصدی نیست غیر تنهایی

زندگی بی تو مثلِ...؛ نه بی تو، زندگی مثل هیچ دردی نیست
گفتن از حال و روز من کارِ، هر غزل سازِ دوره گردی نیست!

...

جدایی, سجاد صفری اعظم, مثنوی نظر دهید...

لطفا بمان حتی اگر چیزی نمی نوشی!

تنها تر از نیلوفرِ مردابِ خاموشی
غمگین تر از بارانیِ سردی که می پوشی!

با چشم هایی خسته و تب کرده بیدارم
می ترسم از یک پلک و یک دنیا فراموشی!

می ترسم از برق نگاهت لحظه ی رفتن
از سردیِ آهِ تو هنگام هم آغوشی

یک شب دلت را جای من "بی تو" تصورکن
دیدی چه ساده مثل سیر و سرکه می جوشی

فنجان قهوه، شعر، شب ،"نه نه " نمیچسبد
لطفا بمان حتی اگر چیزی نمی نوشی!

لطفا شبت را روی بازوهای من سر کن
ای چشم هایت بهترین داروی بی هوشی

رویای من مردن به روی دست های توست
هرچند بعد ازمن تو هم مشکی نمیپوشی!

...

تنهایی, جدایی, سجاد صفری اعظم, غزل نظر دهید...