در آغوشم نمیگیری !
سلامم میدهی اما در آغوشم نمیگیری
برای مستحبی، واجبی را ترک میگویی!
سلامم میدهی اما در آغوشم نمیگیری
برای مستحبی، واجبی را ترک میگویی!
منجی نمیخواهم، رفیقم باش! زانو به زانویم قدم بردار
از من فروغی در نمیآید زحمت نکش بیخود گلستانوار
غمگینتر از آنم که میدانی دست از سرم بردار بازیگوش
دست از سر جرّاحی روحم با تیغ طعنه، دشنهی آزار
بگذار تا روح جهان خود، فرزند دوران خودم باشم
افشاگر ویرانی انسان، صورتگر سنگینی آوار
عریان روایت میکنم غم را، بیرحمی آدم به آدم را
انصاف اندک، طاقت کم را، حرص و فریب و کینهی بسیار
سرخوردگانی با هم و تنها، سوهان روح و جان یکدیگر
در زخم هم انگشت چرخانده، بر ضعف هم بدخواه و کاسبکار
من هرچه میگویم نمیفهمی دیوار سنگینی است بین ما
گویی جهانم را نمیبینی بیگانهای با رنج من انگار
الگو نمیخواهم کنارم باش اشباعم از پند حکیمانه
زخمیتر از آنم که میدانی، مرهم به روی زخم من بگذار
پیش بگذار، مجال تو همین یک قدم است
راه دور است ولی هر قدمی مغتنم است
برسان دست به هل دادن دیوار قفس
هفت دیوارهی بیروزن اگر پشت هم است
جرم این دوخته لب، عربدهی مستی نیست
که به نجوای نجیبانهی حق متهم است
ترس همسایهی مرگ است، چراغی بر کن
یأس با لشکر خاموش عدم هم قسم است!
گاه در چاه فراموشی خود میپوسد
آن که بیجربزه و بیجگر و بیجنم است
آخ آزادی بیتاب که در زنجیری
که تنت سوختهی داغ و درفش ستم است
روحت از سستی یاران خودت مجروح است
پشتت از بار رفیقان کمآورده خم است
پا نهادم به زمین تو نمیدانستم
راه دشوارتر از آنچه که پنداشتم است
رحم کن، فاش مگو، روضهی مکشوف مخوان
یک دل سیر اگر کریه کنم باز کم است!
كجا برده ست قایق را تقلاهای پارویی
یه جای شاه ماهی، صید كردم بچه میگویی
تلف كردم فسونم را، ندارد هیچی معنایی
برایش پیچش مویی، اشارت های ابرویی!
بریدم، پاره کردم، لت زدم، از ته تراشیـدم
مگر زنجیر را عبرت شـود تعـزیرِ گیسویی!
شبیه ماهیام، انداخته در تابهی داغی
که شب تا صبح میغلتم ز پهلویی به پهلویی
به یغما بردهای امنیت ما را، عجب کاری
به هیچ انگاشتی شخصیت ما را، عجب رویی!
کجا بردهست قـایق را تقلّاهای پارویی
به جای شاه ماهی صـید کردم بچه میگویی
پریهایی که پنهاننـد در موجی کف آـوده
مـرا بردند سوی او به افسونی، به جادویی
تلف کردم فسـونم را، ندارد هیچ معنایی
برایش پیچش مویی، اشارتهای ابرویی
بریدم،پاره کردم،لت زدم، از ته تراشیـدم
مگر زنجیر را عبرت شـود تعـزیرِ گیسویی
شبیه ماهیام، انداختـه در تـابـهی داغی
که شب تـا صبح میغلتم ز پهلویی به پهلویی
بـه یغما بـردهای امنیت ما را، عجب کاری!
بـه هیـچ انگاشتی شخصیت ما را، عجب رویی!
سلامم میدهی اما در آغوشم نمیگیری
برای مستحبّی، واجبی را تـرک میگویی!