شیرین خسروی

ترسم که به پایان نرسانم رمضان را!

عشق تو گرفت از تن من تاب و توان را
ترسم که به پایان نرسانم رمضان را

آه ای رطب دورترین شاخه چه می شد؟
شیرین کنم از شهد لبان تو دهان را

باید که به دادم برسد آن که به من داد
لبریز تراز ظرف دلم این هیجان را

تا چند فقط طوطی خوشخوان تو باشم
انکار کنم این غم حاجت به بیان را

یک بار به من گوش کن ای سنگ صبورم!
تا پر کنم از قصه ی تو گوش جهان را

آن وقت تو مال من و من مال تو باشم
با جذبه ی یک اخم برانم همگان را

...

شیرین خسروی, عاشقانه, غزل, ماه رمضان نظر دهید...

گاهی بتاب طعم دهانم عوض شود!

نه رقص بی اراده ی چین های دامنم
نه رد بوسه ای که به جا مانده بر تنم

نه تاج گل، نه تور، نه پیراهن سفید
نه رنگ تازه ای که به موهام میزنم

چیزی به جز خیال تو باعث نمی شود
گاهی به یاد داشته باشم که یک زنم

وقتی که هستی و شب و روزم پراز غم است
وقتی تو را نداشته باشم چه می کنم!

ای بادها چگونه به من یاد می دهید
این خانه را از عطر تن او بیاکنم؟

ای ابرها که روی سرش چتر می شوید
از روشنایی تن او دل نمی کنم

گاهی بتاب طعم دهانم عوض شود
لیموی باغ! میوه ی خاموش وروشنم!

...

شیرین خسروی, عاشقانه, غزل نظر دهید...

شیطان سرشکسته ی وامانده از بهشت!

آه ای اتاق کوچک تو باغی از بهشت!
با جان و دل گذاشتمت خشت روی خشت

حالا بگو که بام کدامین کبوتری
دادی مرا به دست کدام آسمان نوشت

او کیست او که خواست تو تسکین من شوی
شیطان سرشکسته ی وامانده از بهشت!

او کیست او که با همه ی مهربانی اش
خوی تو را به آتش خشم و جنون سرشت

ای کاخ سرنگون شده بر اشتیاق من
از تو چه مانده است به جز یک بنای زشت

نفرین به او! به او که مرا عاشق تو کرد
نام تو را به صفحه ی پیشانی ام نوشت

...

جدایی, شیرین خسروی, غزل نظر دهید...

کسی نخواست بگیرید خون بهایم را!

همان کسی که شنیده ست ناله هایم را
چه می شود که اجابت کند دعایم را؟

چه می شود که دمی در پناه خود گیرد
نگاه خسته ی در بادها رهایم را

دوباره شعله نمی گیری آه می پاشم
اگرچه روی تو خاکستر صدایم را

چنین که می گذری این چنین که می گذری
گمان کنم که نبخشیده ای خطایم را

گمان کنم که همین ابرها نمی خواهند
به گوش تو برسانند گریه هایم را

تو نشنوی غزلم را چه ارزشی دارد
اگر تمام جهان بشنود صدایم را

بگو! بگو که بدانم قلمرو تو کجاست
نمی گذارم از این پس به کوچه پایم را

رها کنید و از او بگذرید ای مردم
کسی نخواست بگیرید خون بهایم را

...

شیرین خسروی, غزل نظر دهید...

من به هوای تو دچارم هنوز!

خسته از این ایل و تبارم هنوز
من که تعلق به تو دارم هنوز

ماه به آیینه وماهی به آب
من به هوای تو دچارم هنوز

ساده از این دشت نخواهم گذشت
وسوسه دارم که ببارم هنوز

دکمه ای از پیرهنت مانده است
با تو کمی فاصله دارم هنوز

گرچه بر آیینه ی تو من فقط
لایه ای از گرد و غبارم هنوز

آه نخواهی که پس از شانه ات
روی زمین سر بگذارم! هنوز..

...

رابطه, شیرین خسروی, غزل نظر دهید...

پنهان نکن نام مرا زیر زبانت!

پنهان نکن نام مرا زیر زبانت
بگذار تا شیرین شود طعم دهانت

با خنده هایت شعله ور کن پیکرم را
خاکسترم را پخش کن روی لبانت

بگذارتا جاری شود سیلابی ازخون
از زخم پنهان مانده در اعماق جانت

دیگر کجا باید به دنبالت بگردم
دنبال ردی از نگاه مهربانت

من آن پرستویم که راهش را بلد نیست
می ترسم آخر گم شوم در آسمانت

شیرینم اما تلخ می دانم ولی تو
پنهان نکن نام مرا زیر زبانت!

...

شیرین خسروی, عاشقانه, غزل نظر دهید...

کار و بار شعرت از اندوه من رونق گرفت!

با همان ترسی که وقتی دسته ای از سارها
ناگهان پر می کشند از گوشه ی دیوارها...

با همان ترسی که وقتی بچه خرگوشی سپید
می گریزد از لب و دندان تیز مارها

با همان زخم و جراحت ها که شیر خسته ای
بر تنش جا مانده است از صحنه ی پیکارها

می روم سر می گذارم بر کویر و کوه و دشت
می روم گم می شوم در دامن شن زارها

آه دیدی! خاطراتم را چطور از ریشه کند
دست و بازویی که پیشش مرده بودم بارها

کار و بار شعرت از اندوه من رونق گرفت
سکه ی نام تو بالا رفت در بازارها !

تک تک سلول هایم هر یک از رگ های من
ملتهب بودند در جریان آن دیدار ها...

می روی بعد از هزاران سال پیدا می شوی
با فسیل استخوان های زنی در غارها

...

شیرین خسروی, عاشقانه, غزل نظر دهید...