صنم نافع

اولین تار سفید سر من را دیدی

حس خوبیست در آغوش خودت پیر شوم
اینکه یک عمر به دستان تو زنجیر شوم

آسمانم شوی و تا به سرم زد بپرم
با نگاه پر از احساس تو درگیر شوم

حس خوبیست نفس های تو را لمس کنم
آنقدر سیر ببوسم... نکند سیر شوم!

درد اگر از تو به اعماق وجودم برسد
حاضرم دم نزنم تا که زمینگیر شوم

باید ابراز کنم نیت رویایم را
باید از زاویه ی شعر تو تفسیر شوم

یک غزل باشم و تا مرز جنونت بکشم
پر از آرایه و اندیشه و تصویر شوم

اولین تار سفید سر من را دیدی
حس خوبیست در آغوش خودت پیر شود

...

صنم نافع, عاشقانه, غزل نظر دهید...

دخترت را هیچ از عاشق شدن ترسانده ای ؟!

توی این مدت کسی از حال و روز من نگفت؟!
از کسی که انتهای داستان از دست رفت

مبداء تاریخ رویایش خیالات تو بود
پا به پایت تا به وحشت های سال شصت رفت

فکر می کردی که عشق و عاشقی در فیلم هاست
توی ذهنت هم نمی گنجید این تصویر ها

دست من را می گرفتی لا به لای جمعیت
از خیابان می گذشتیم از میان تیرها

هیچ از ذهنت گذشتم؟ خواب من را دیده ای ؟
ناگهان فریاد کردی بی صدا تاریخ را

رفته ای تا دور دست و با خودت جنگیده ای ؟
فتح کردی سرزمین خالی مریخ را ؟

توی این مدت سکوتت نبض دنیا را گرفت ؟
با کسی در عشق بازی، کهکشان را دیده ای ؟

رفته ای گاهی سراغ عکس هجده سالگیم ؟
لحظه ای با خاطرات خوبمان خندیده ای ؟

باختم در "چالدران" چشمهایت بی سلاح
انقراض آرزوهایم به دستان تو بود

می گرفتی سرزمین های خیالی مرا
حد و مرز شعرهای من "گلستان " تو بود

قرن ها در نیمه های شب فراری دادمت
چپ زدم ، آواز خواندم، ترس را آموختم

پای اعدامی که صدها سال عقب افتاده بود
منتظر ماندم ، برای هر دقیقه سوختم

قرن ها شلاق خوردم ، لو ندادم عشق را
روی وهمِ شانه های خسته ات افتاده ام

بازجو می خواست از مغزم تو را بیرون کشد
گیج می شد در میان حرفهای ساده ام

یاد من افتاده ای ؟ یاد تمام حرفهام ؟
دست پخت ناشیانه ، لحن بغض آلوده ام

انتظار ساده ای تا واکنش هایت که باز
دیده بودی رنگ دلخواه تو را پوشیده ام

"در حیاط کوچک زندان" تجسم کردمت
فکر می کردی که من زیر شکنجه مرده ام

باخودت می گفتی از آن لحظه های دردناک
گریه می کردی برای آنچه با خود برده ام

هیچ در دستت گرفتی سازِ مشقیِ مرا؟
"گُلنراقی" با خیال بوسه هایم خوانده ای ؟

عکس من را دیده ای در چشم های همسرت ؟
دخترت را هیچ از عاشق شدن ترسانده ای ؟

محرمانه می نویسم تا بخوانی درد را
اسم شب هایم درون تک تک این بیت هاست

رمزها را حفظ کن یک عمر لای دفترت
ساده بودن ، ساده مردن انتهای ماجراست

...

صنم نافع, عاشقانه نظر دهید...

بعد تو با غمت چرا هر شب، یوسف آباد را قدم بزنم؟!

در زمستان سردِ چشمانت، با چه انگیزه ای قلم بزنم ؟
چایی ات را پر از شِکر کردم، تا برایت دوباره هم بزنم

در دلم حسِّ محنت انگیزیست، بعد تو من غریبه ام با شهر
بعد تو با غمت چرا هر شب، یوسف آباد را قدم بزنم ؟

شیشه ی عطر ِخالی ات اینجاست، مثل رویای تو در آغوشم
قول دادم که بی حضورِ خودت، به تنم عطر سرد کم بزنم

قول دادم به خود که بعد از تو، نیمه شب ها بدون ترسیدن -
خاطرت را بدزدم و پُر گاز، سمتِ بی راهه ی فشم بزنم

فصل فصلِ نوشتن سوگ و حسّ و حالم شبیه عاشوراست
باید امشب به جای هئیت ها در ته کوچه ها حرم بزنم

باید امشب عمیق گریه کنم، تا عزادار قابلی باشم
باید امشب بدون رویایت، تشنه برسینه و سرم بزنم

قول دادم که بعد تو شخصاً، وارثِ کُلِ غصه ها باشم
سندش را به نام خود کرده ، روی آن مُهر درد و غم بزنم

...

جدایی, صنم نافع, غزل نظر دهید...

بعدِ تو منظره ی کوچه ی مان فرق نکرد!

بعدِ تو منظره ی کوچه ی مان فرق نکرد
پنجره، چهره ی من، سوزِ اذان فرق نکرد

سر هر پیچ که عمداً به تو برمی خوردم
سرخی صورت من از هیجان فرق نکرد

بعد ِ تو مادرم از عشق مرا می ترساند!
حسِّ من زیر قدم های زمان فرق نکرد

بی تو در گیرِ خیالاتِ پُر از درد شدم
روی بوم غزلم رنگ خزان فرق نکرد

روز و شب، خوانده شدی در دلِ هر تصنیفی
بعد تو سوزِ قمر، لحنِ بنان فرق نکرد

مردی از جنس تو در قصه ی من مانده هنوز
سالها رفت ولی مرد جوان فرق نکرد

هر چه می خواستم از شب به حقیقت پیوست
روز شد، چهره ی بی رحمِ جهان فرق نکرد

...

جدایی, صنم نافع, غزل نظر دهید...

مژدگانی بده که از شَبَحی حامله ام!

شعله ای تازه میفروز که بی حوصله ام !
من عقب مانده ترین شاعر این قافله ام

شعبده باز ترین فاحشه ی شهر شمام
مژدگانی بده که از شَبَحی حامله ام

تو نباید به دلم فرصت دیگر بدهی ...
بر سرم سنگ بزن، صورت صد مسئله ام

تب من مُسری و رویای تو عریان شده است
دورشو گرچه خودم خسته از این فاصله ام

خود ِ ابلیس شدم آنقدر از کینه پُرم
شهر نفرین شده ای بر گسلِ زلزله ام

مژدگانی بده که کیسه ی دردم ترکید
جیغ ها می کشم و ُمنتظر قابله ام

خبرِ مادرِ غمها شدنم را تو بده
گریه کن باز که بیزار از این هلهله ام

...

صنم نافع, غزل نظر دهید...

تن را رها از مرزها، عاری از این تن پوش کن!

امشب چراغِ خواب را با بوسه ای خاموش کن
موسیقیِ ملموس در نجوایمان را گوش کن

انگشتری در دستِ من کن تا حلالِ هم شویم
روح مرا تسلیم در شرقی ترین آغوش کن

بازیگرِ فیلمی شو با مضمون عشق و عاشقی
من هم لوندی می کنم، پیک عرق را نوش کن

ترکِ موتور بنشان مرا ، آواز ایرج را بخوان
اصلا بدزدم نیمه شب، اصلا مرا بیهوش کن!

رویای معصومت شدم، آرایشم را پاک کن !
تن را رها از مرزها، عاری از این تن پوش کن

من سنّتی تر از توام ، این حال را از من نگیر
احساسِ شعرم را رها، در قصه ای خود جوش کن

بعد از پلان ِ آخر ِ این فیلم، اندام مرا
دعوت به غسل عشق در آواز زیر دوش کن

...

اروتیک, صنم نافع, غزل نظر دهید...

در نزن، رفته ام از خویش، کسی منزل نیست !

فقط انگار در این شهر، دلِ من دل نیست !
کم به رویام رسیده ست، خدا عادل نیست؟

نا ندارم که برای خودم اقرار کنم :
ترکِ تو کردن وُ آواره شدن مشکل نیست

لوطیان خال بکوبید به بازوهاتان :
"ته ِ دریای غم کهنه ی من ساحل نیست"

فلسفه ، فلسفه از خاطره ها دور شدی
علّتی در پسِ این سلسله ی باطل نیست

اشک می ریختم آنروز که بی رحم شدی -
تا نشانم بدهی هیچ کسی کامل نیست!

تا نشانم بدهی عشق جنونی آنیست -
که کسی ارزشِ ناچیز به آن قائل نیست

آمدی قصه ببافی که موجّه بروی
در نزن، رفته ام از خویش، کسی منزل نیست !

...

جدایی, رابطه, صنم نافع, غزل نظر دهید...

کسی در من خودش را حبس کرده کُنج پستوها

کسی در من خودش را حبس کرده کُنج پستوها
نگاهی می کند در آینه مانند ترسو ها

نگاهی می کند اما همانی هست که قبلا...
همان چشمان غمگین و همان لبها، همان موها

همان تنها برای یک نفر زیبا شدن ها وُ
هوای زندگیِ ساده ای ، دور از هیاهوها

چراغی روبرویش هست و دارد وِرد می خواند
که غول قصه ها ظاهر شود از قلب جادوها

کسی در خواب می افتد همیشه از بلندی ها
"و می لرزد دلش در سینه مثل بچه آهوها "

همان که می شمارد از خطوط چهره اش غم را ...
هووهای حسودش را هم از روی النگو ها

از آن روزی که رفتی خانه ام ساکت تر از قبل است
کسی در من خودش را حبس کرده کُنج پستوها

...

صنم نافع, غزل نظر دهید...

بعد تو تنها مرا اندوه ارضا می کند !

نیستی! آغوش من احساس سرما می کند
پنجره سگ لرزه هایم را تماشا می کند

صبح تا شب در اتاق کوچکی زندانی ام
مادرم با من سر این عشق دعوا می کند

زخم بر خود می زنم، تا درد از حد بگذرد
بعد تو تنها مرا اندوه ارضا می کند

می گذارم سر به روی شانه ی تنهایی ام
غم بساط اشک هایم را مهیّا می کند

بالشی که شاهد هق هق زدن های من است
توی گوشم با همان لحن تو نجوا می کند

حال دنیایم وخیم است و نگاهم عشق را
از سکوت کهنه ی عکست تمنا می کند

بی تو بر تصویر تلخ زندگی زل می زنم
مرده ای در آینه گاهی تقلا می کند ...

...

جدایی, صنم نافع, غزل نظر دهید...

من باردار از بی کسی هایم!

هق هق زدن هایم ارادی نیست
من باردار از بی کسی هایم

وقتی بزایم، آل می گیرد
جان مرا ، آنقدر تنهایم

دیگر گذشتم از خیالاتم
از هر چه می شد سهم من باشد

تازه عروس قصه ها ، بگذار
در حجله اش لای کفن باشد

از دست دادم هر چه را باید
باید بدون آرزو باشم

در را ببندم روی خود یک عمر
با درد هایم روبرو باشم

باهر خدایی که شبیهت هست
با هر نمازی از سرِ اجبار

تمرین سخت زندگی بی تو
کابوس هایی که سرم آوار

ویرانه ها را دوست می دارم
"آوارها بوی تو را می داد

تعقیب می کردی مرا در مه
عقیب می کردی مرا در باد

از دور می دیدی نگاهم را
در امتداد درد می ماندی

پای خیالات جوانمرگم
مانند یک نامرد می ماندی "

دارم ... نمی میرم، چرا امشب
دارم برایت فال می گیرم

دارم سراغ چشمهایت را
از ردّ پای آل می گیرم

...

تنهایی, جدایی, چهارپاره, صنم نافع نظر دهید...