لطفا حرامزاده ی بعدی ...!
از تو مرا امید شفا نیست،
شاید امامزاده ی بعدی...
من زنده ام که دوست بدارم،
لطفا حرامزاده ی بعدی...!
از تو مرا امید شفا نیست،
شاید امامزاده ی بعدی...
من زنده ام که دوست بدارم،
لطفا حرامزاده ی بعدی...!
آب برده ست مرا با دامن
بپران خواب مرا با سیلی!
"ترس" یعنی تو جوان باشی و من
یک زن چادری زنبیلی !
من، به اندازه ی تن ها، تنها
گیر کردم ته بن بست جنون
تو، شریک همه ی بسترها
با همه خلق خدا فامیلی
مرض راضی مرز تو شدن
اصل خود-داری و خود-دوری نیست؟
تو که هر روز خدا، در من گیر
تو که بی مرگی و بی تعطیلی
زن برفی، تب دوری دارد
آشپزخانه به باران نزدیک
تو نیایی، به دلت خواهد ماند
داغ این بستنی وانیلی !
درک کن! فاحشه ها باکره اند!
خانه امن است اگر در باز است
گاه مجبوری ، اگر مختاری
مثل مادر شدن تحمیلـی
زخم بر زخمه نشد، زخمه به زخم
من به ساز تو برقصم تا کی؟
باز مجروح تو، مهجور از تو .
دلم و قافیه هایم نیلی..
شب ما، از سر خط، ساختگی ست
نقش دیوار شدن کم دارد !
قد یک پنجره ، خورشیدی کن
خسته ام از قفس تاویلی
سی و یک ساله شدم، سی مرغم
که به یک تیر، میفتم از خون
به تمنای شکار تو شدن
منم و پاشنه ی آشیلی!
زن، گذشت از سی و آب از سر تا
توی آغوش تو ماهی بشوم
همسرم پشت به من خوابیده
بغلم کن تو که عزرائیلی !
سلامتیِ خودت! لب بزن که توت بریزد
بخند، توی رگ شهر اَبسولوت بریزد
چقدر چشم که سنجاب مانده بر گره ِموت
گشوده باش که سرشانه ات بلوط بریزد
بریز و روشنمان کن! برهنه شو زن مان کن!
چراغ باش که شب، تار ِعنکبوت بریزد
بخند با لب ِجادکمه های پیرهنت تا
هراس قله نوردانت از سقوط بریزد
سلامتی ِخودت با لب شرابی ِ بی رژ
بزن به مستی و گیرم که آبروت بریزد
برقص! ابر از آغوش تو رسیده به باران !
خدا هم آمده تا قطره قطره روت بریزد !
پرنده ها به لبت قانعند...بوسه بریزان
که توی سفره شان قوت ِلایموت بریزد
سکوت کردی و هر خرده سنگ پل زد و سد شد
بخوان که زیر صدایت پل سکوت بریزد
زنی و ذائقه ی شهر تازه می شود از تو
اگر تو تن بتکانی چنانکه بوت بریزد
اگر "زنی" کنی، آنقدر که حرارت لبهات
میان بسترت از بوسه ی هووت بریزد !
به خون بکش، اگر از نافه ات پرنده بریدند
که پودپودِ دل از تار تار ِموت بریزد
بخوان به نام خودت، تاکها دخیل ببندند
به خون تازه که می خواهد از گلوت بریزد...
دستم نمی رسد که تو را دست چین کنم
این شاخه هم که خر شده سر خم نمی کند
وقتی گل انار لبت قسمت من است
پائیز از علاقه ی من کم نمی کند
یک سیب سرخ،سهم پدر بود و نصف کرد
دادش به تو که نصف کنی با من و چه بد
حواٌ شدم که مال تو باشم ، ولی خدا
من را شریک بچه ی آدم نمی کند
برفم که ذره ذره مرا ذوب میکنی
در آخرین سپیده دم قلٌه ی نگاه
هرکس که گر گرفته در آغوش گرم تو
دیگر توجهی به جهنٌم نمی کند
از شعر دم نزن،تو که شاعر نمی شوی
خامم که عاشقت شده ام، نه!بگو بله
از او که پای خوب و بدت ایستاده است
جز دل چه خواستی که فراهم نمی کند؟
باشد، بتاز اسب خودت را ، ولی سکوت
تنها جواب رج رج شلاق های تو
بی زحمت چمن به تو آوردهام پناه
اسبی که رام عشق تو شد، رم نمی کند