عبدالکریم سروش

حجت بالغه شاعری حضرت باری

خرد آن پایه ندارد که بر او پای گذاری
بختیاری تو و بر مرکب اقبال سواری

چون توان در تو رسیدن؟ به دویدن؟ به پریدن؟
نور نابی که چنین با دگران فاصله داری

لیله‎القدر وصال تو چه فرخنده شبی بود
تا چه دیدی که چنین مستی و پر شور و شراری

شعله در خرمن تاریکی تاریخ فکندی؟
چشم بیدار زمان بودی و خُسبیده به غاری

از اشارات تو روشن شده چشمان بشارت
طرفه فانوسی و آویخته بر طرفه مناری

نه دل من طرب آلود نگاه و نفس توست
از نگاه و نفست حق به طرب آمده آری

به ضفا خانه قانون تو افتاده نجاتم
کیمیایی است سعادت ز فتوحات تو جاری

ای غزلواره پایانی دیوان نبوت
حجت بالغه شاعری حضرت باری

دولتی اختر اقبال بلندی که بخندی
رحمتی، سینه آبستن ابری که بباری

شاه شمشاد قدان خسرو شیرین‎دهنانی
کوثر خلد نشان، سدره معراج تباری

یوسفستان وصالی هنرستان خیالی
شکرستان وصالی زشکر شور برآری

روح عشقی هنری، خمر خرابات طهوری
نفخات شب قدری نفس سبز بهاری

همه اقطار گرفتی همه آفاق گشودی
به جهادی و مدادی و کتابی و شعاری

توسن تجربه‎ای فاتح آفاق تجرد
در شب واقعه راندی زمداری به مداری

بال در بال ملائک به تماشای رسولان
طائر گلشن قدسی و خود عین مطاری

ز تجمل بگذشتی به جلالت بنشستی
بر چنان خان کبیری و چنین خیل کباری

میهمان حرم ستر و عفاف ملکوتی
درتماشاگه رازی و تماشاگر یاری

تو بر ارکان شریعت نزدی سقف معیشت
سیر چشمی تو،  رسالت ز تجارت نشماری

به خدایی که تو را شاهد سوگند قلم کرد
که حریفان قلم را به سفیهان نسپاری

...

عبدالکریم سروش, عید مبعث, غزل نظر دهید...