عمران میری

کرج گرایش محضی به دلبری دارد!

کرج گرایش محضی به دلبری دارد
کرج پرنده ندارد کرج پری دارد!

بگو برای تماشا سفر کند به کرج
دلی که حال و هواهای دیگری دارد!

به کوچه های "درختی" سری زدم ، دیدم
چقدر بوسه ی پس کوچه، مشتری دارد!

اگر گناه نکردی نیا به گوهردشت
به چاه های جهنم، کرج دری دارد!

به وقت چشم چرانی حواستان باشد
پری کنار خود حتما برادری دارد!

کم است مترو تهران- کرج، خدا حتما
برای حمل پری ها ترابری دارد!

...

عاشقانه, عمران میری, غزل نظر دهید...

سرطان است غزل گر تو بخواهی بروی !

ماه افتاده به چاهی و به چاهت زده ام
راه گم کرده و بیراهه به راهت زده ام

نور چشمان تو سوسوی مسیرم شده است
میدوم سوی تو انگار که دیرم شده است

دیر، آنقدر که باید به تو پیوست شوم
گیج و دیوانه و زنجیری و سرمست شوم

تا تن مخملی و گرم تو را تن بزنم
دکمه دکمه تن خود را به تو سوزن بزنم

هی بپیچم که به دور کمرت باد شوم
تو عروسم شوی و یک شبه داماد شوم

آه ای شاخ نبات شب شیرازی من
سوژه ی بکر سرآغاز غزلبازی من

بت نشکستنی عصر ابابیلی من
ای اوستای من ای آیت انجیلی من

بی جهت نیست که تا اوج جنون پر زده ای
دو سه تا پله تو از عشق فرا تر زده ای

با توام منطق بیخوابی هر روز و شبم
ای فدایت همه ی ایل و تبار و نسبم

ابروانت پل ماکو و تنت رود ارس
لب ترک خورده اناری ست کمی سرخ و ملس

در پس نقش و نگار تو هنر می بینم
این چه شوری ست که در دور قمر می بینم

عشق یعنی تو و آن لحظه ی بی روسری ات
رقص گیسوی به هم ریخته و دلبری ات

عشق یعنی که تو از دور به من زل بزنی
با تن خسته ی خود روی تنم پل بزنی

عشق یعنی که کمر روی کمر تاب دهی
غنچه ی خشک لبم را تو فقط آب دهی

با توام منطق بیخوابی هر روز و شبم
ای فدایت همه ی ایل و تبار و نسبم

بی جهت نیست که از چشم تو بت ساخته ام
فکر خود را به خدا از سرم انداخته ام

سرطان است غزل گر تو بخواهی بروی
گر بخواهی که از این عشق بکاهی بروی

ماه افتاده به چاهی و به چاهت زده ام
راه گم کرده و بیراهه به راهت زده ام

آن دو چشمی که به من غصه و ماتم دادند
"دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند"

...

اروتیک, عاشقانه, عمران میری, مثنوی نظر دهید...

حال و روزم بدون زن خوب است ...

می روم تا پرنده تر بشوم
زندگی بی تو واقعا خوب است

می روم تا به ذهن من نرسی
حال و روزم بدون زن خوب است

می روم لا به لای این تقویم
گم کنم خاطرات خویشم را

تا به آیینه ها نشان ندهم
گریه های روان پریشم را

مثل هذیان درون فلسفه ام
که ارسطو شدن قرارم نیست

عشق باید به مقصدش نرسد
رفتن ، انگیزه ی قطارم نیست

زن دلیل شروع هر جنگی­ست
مثل جنگ جهانی سوم !

یا مقدس تر از خداوند است
در مسیر قریب تهران - قم

حال و روزم شبیه ماهی هاست
تُنگم اندازه ی دلم تنگ است

با غرور تو تن به تن شده ام
جنگ در هر شرایطی جنگ است

سهمم از با تو بودنم غم بود
خبرش تا به نا کجاها رفت

هی شکستم ، شکستم و دیدی ...
با تو آرامشم به یغما رفت ...؟

می روم لا به لای این تقویم
گم کنم خاطرات خویشم را

تا به آیینه ها نشان ندهم
گریه های روان پریشم را

...

جدایی, چهارپاره, عمران میری نظر دهید...

خواستی آنچه که من دوست ندارم بشوی!

بی قرارم، نه قراری که قرارم بشوی
من مسافر شوم و سوت قطارم بشوی

می شود ساده بیایی و فقط بگذری و ...
زن اسطوره ای ایل وتبارم بشوی

ساده تر، این که تو از دور به من زل بزنی
دارِ من را ببری، دار و ندارم بشوی

مرگ بر هرچه به جز اسم تو در زندگی ام
این که اشکال ندارد تو  شعارم  بشوی

مرگ خوب است به شرطی که تو فرمان بدهی
من ان الحق بزنم ، چوبه ی دارم بشوی

عاشقت بودم  و از درد به خود پیچیدم
ذوالفنونی که نشد سوز سه تارم بشوی

آخرش رفتی و من هم که زمین گیر شدم
خواستی آنچه که من دوست ندارم بشوی

...

جدایی, عاشقانه, عمران میری, غزل نظر دهید...