محمدعلی بهمنی

این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد

من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد

ویرانه نشینم من و بیت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانهٔ آباد

من حسرت پرواز ندارم به دل آری
در من قفسی هست که می خواهدم آزاد

ای بال تخیل ببر آنجا غزلم را
کش مردم آزاده بگویند مریزاد

من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد
آرام چه می‌جویی از این زادهٔ اضداد؟

می‌خواهم از این پس همه از عشق بگویم
یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد

مگذار که دندان زدهٔ غم شود ای دوست
این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد

...

محمدعلی بهمنی نظر دهید...

چه میپرسی ضمیر شعر هایم کیست، آنِ من؟!

لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری
که اینسان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری

دلت می آید آیا از زبانی این همه شیرین
تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان آری؟

نمی رنجم اگر باور نداری عشق نابم را
که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری

چه میپرسی ضمیر شعر هایم کیست، آنِ من؟!
مبادا لحظه ای حتی مرا اینگونه پنداری

تو را چون آرزو هایم همیشه دوست خواهم داشت
به شرطی که مرا در آرزوی خویش نگذاری

چه زیبا میشود دنیا برای من اگر روزی
تو از آنی که هستی ای معما پرده برداری

چه فرقی میکند فریاد یا پژواک جان من؟
چه من خود را بیازارم چه تو خود را بیازاری

صدایی از صدای عشق خوش تر نیست حافظ گفت
اگرچه بر صدایش زخم ها زد تیغ تاتاری

...

عاشقانه, غزل, محمدعلی بهمنی نظر دهید...

در این زمانه بی های و هوی لال پرست

دانلود آهنگ "خرچنگ های مردابی" از حبیب با کیفیت 320

در این زمانهٔ بی های و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست

چگونه شرح دهم لحظه لحظهٔ خود را
برای این همه ناباور خیال پرست؟

به شب نشینی خرچنگ‌های مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست؟

رسیده‌ها چه غریب و نچیده می‌افتد
به پای هرزه علف‌های باغ کال پرست

رسیده‌ام به کمالی که جز انا الحق نیست
کمال، دار برای من کمال پرست

هنوزم زنده‌ام و زنده بودنم خاریست
به چشم تنگی نامردم زوال پرست

...

غزل, محمدعلی بهمنی نظر دهید...

مرد با هر چه ستم، هر چه بلا می ماند

نتوان گفت که این قافله وا‌می ماند
خسته و خُفته از این خیل جدا می ماند

این رهی نیست که از خاطره‌اش یاد کنی
این سفر همره تاریخ به جا می‌ماند

دانه و دام در این راه فراوان اما
مرغ دلسیر، ز هر دام رها می‌ماند

ميرسيم آخر و افسانۀ واماندنِ ما
همچو داغی به ‌دل حادثه ها می‌ماند

بی‌صداتر ز سکوتیم، ولی گاه خروش
نعره ی ماست که در گوش شما می ماند

بروید ای دلتان نیمه! که در شیوه ی ما
مرد با هر چه ستم، هر چه بلا می ماند

...

رابطه, غزل, محمدعلی بهمنی نظر دهید...

خسته

از زندگی، از این همه تکرار خسته‌ام

از های و هوی کوچه و بازار خسته‌ام

دلگیرم از ستاره و آزرده‌ام ز ماه

امشب دگر ز هر که و هر کار خسته‌ام

دل خسته سوی خانه تن خسته می‌کشم

آوخ... کزین حصار دل آزار خسته‌ام

بیزارم از خموشی تقویم روی میز

وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته‌ام

از او که گفت یار تو هستم ولی نبود

از خود که بی شکیبم و بی یار خسته‌ام

تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید

از حال من مپرس که بسیار خسته‌ام

...

محمدعلی بهمنی نظر دهید...

بهار بهار

بهار بهار، صدا همون صدا بود

صدای شاخه‌ها و ریشه‌ها بود

بهار بهار، چه اسم آشنایی

صدات میاد... اما خودت کجایی؟

وا بکنیم پنجره‌ها رو یا نه؟

تازه کنیم خاطره‌ها رو یا نه؟

بهار اومد لباس نو تنم کرد

تازه‌تر از فصل شکفتنم کرد

بهار اومد با یه بغل جوونه

عید آورد از تو کوچه، تو خونه

حیاط ما یه غربیل، باغچه ما یه گلدون

خونهٔ ما همیشه، منتظر یه مهمون

بهار اومد لباس نو تنم کرد

تازه‌تر از فصل شکفتنم کرد

بهار بهار یه مهمون قدیمی

یه آشنای ساده و صمیمی

یه آشنا که مثل قصه‌ها بود

خواب و خیال همه بچه‌ها بود

آخ... که چه زود قلک عیدیامون

وقتی شکست، باهاش شکست دلامون

بهار اومد برفارو نقطه چین کرد

خنده به دلمردگی زمین کرد

چقد دلم فصل بهار و دوست داشت

وا شدن پنجره‌ها رو دوست داشت

بهار اومد پنجره‌ها رو وا کرد

من و با حسی دیگه آشنا کرد

یه حرف یه حرف، حرفای من کتاب شد

حیف که همش سوال بی جواب شد

دروغ نگم، هنوز دلم جوون بود

که صبح تا شب دنبال آب و نون بود

...

محمدعلی بهمنی نظر دهید...

این غزل‌ها همه جان پارهٔ دنیای منند

پیش از آنی که به یک شعله بسوزانمشان

باز هم گوش سپردم به صدای غمشان

هر غزل گر چه خود از دردی و داغی می‌سوخت

دیدنی داشت ولی سوختن با همشان

گفتی از خسته‌ترین حنجره‌ها می‌آمد

بغضشان، شیونشان، ضجهٔ زیر و بمشان

نه شنیدی و مباد آنکه ببینی روزی

ماتمی را که به جان داشتم از ماتمشان

زخم‌ها خیره‌تر از چشم تو را می‌جستند

تو نبودی که به حرفی بزنی مرهمشان

این غزل‌ها همه جان پارهٔ دنیای منند

لیک با این همه از بهر تو می خواهمشان

گر ندارند زبانی که تو را شاد کنند

بی صدا باد دگر زمزمهٔ مبهمشان

فکر نفرین به تو در ذهن غزل‌هایم بود

که دگر تاب نیاوردم و سوزاندمشان

...

محمدعلی بهمنی نظر دهید...

کجا دنبال مفهومی برای عشق می‌گردی؟

تو را گم می‌کنم هر روز و پیدا می‌کنم هر شب

بدینسان خواب‌ها را با تو زیبا می‌کنم هر شب

تبی این کاه را چون کوه سنگین می‌کند آنگاه

چه آتش‌ها که در این کوه برپا می‌کنم هر شب

تماشایی است پیچ و تاب آتش‌ها.... خوشا بر من

که پیچ و تاب آتش را تماشا می‌کنم هر شب

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست

چگونه با جنون خود مدارا می‌کنم هر شب

چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو

که این یخ کرده را از بی‌کسی‌ها می‌کنم هر شب

تمام سایه‌ها را می‌کشم بر روزن مهتاب

حضورم را ز چشم شهر حاشا می‌کنم هر شب

دلم فریاد می‌خواهد ولی در انزوای خویش

چه بی آزار با دیوار نجوا می‌کنم هر شب

کجا دنبال مفهومی برای عشق می‌گردی؟

که من این واژه را تا صبح معنا می‌کنم هر شب

...

محمدعلی بهمنی نظر دهید...

امشب ز پشت ابرها بیرون نیامده ماه

از خانه بیرون می‌زنم اما کجا امشب

شاید تو می‌خواهی مرا در کوچه‌ها امشب

پشت ستون سایه‌ها روی درخت شب

می‌جویم اما نیستی در هیچ جا امشب

می‌دانم آری نیستی اما نمی‌دانم

بیهوده می‌گردم به دنبالت، چرا امشب؟

هر شب تو را بی جستجو می‌یافتم اما

نگذاشت بی خوابی بدست آرم تو را امشب

ها... سایه‌ای دیدم شبیهت نیست اما حیف

ای کاش می‌دیدم به چشمانم خطا امشب

هر شب صدای پای تو می‌آمد از هر چیز

حتی ز برگی هم نمی‌آید صدا امشب

امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه

بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب

گشتم تمام کوچه‌ها را، یک نفس هم نیست

شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب

طاقت نمی آرم، تو که می‌دانی از دیشب

باید چه رنجی برده باشم، بی تو، تا امشب

ای ماجرای شعر و شب‌های جنون من

آخر چگونه سر کنم بی ماجرا امشب

...

محمدعلی بهمنی نظر دهید...