محمد میرزازاده ارانی

بعد از این با نابرادرها صمیمی می شوم!

تا تو گاهی می کشی از سینه آه تازه ای
باید از عشقت، بیفتم در گناه تازه ای

تا پلنگ وحشی ات آهو فریبی می کند
جنگلی را می بری در قتلگاه تازه ای!

آسمان دیوانه شد در برکه ات وقتی که دید
می کشی هر شب به دوشت نعش ماه تازه ای

بعد از این با نابرادرها صمیمی می شوم!
تا بیاندازم تو را در عمق چاه تازه ای

کاش قدری فلسفه می خواندی و در انتها
می نشستی تا بجویی رسم و راه تازه ای

خوب می دانم اگر ویران شده این سرزمین
تو فقط باید بسازی با نگاه تازه ای

می کشم دست از نوشتن چون که میدانم دلت
می رود آخر به سمت اشتباه تازه ای!

...

رابطه, غزل, محمد میرزازاده ارانی نظر دهید...

این همه بد گویی از پیغمبران یعنی که چه؟!

مثل گلدانی که می فهمد خزان یعنی که چه
بی تو می دانم که بَم با یک تکان یعنی که چه

آنقدر موج خیالت خوب و رویایی شده
که نمی خواهم بدانم بادبان یعنی که چه

حالی ام شد با نگاه زیر چشمی های تو
خنده و گریه بطور همزمان یعنی که چه

با عیاری که تو می سنجی مرا با دیگران
تازه فهمیدم که ترس از امتحان یعنی که چه

بعد از اینکه می نویسم از یقین بهتر تویی
این همه لجبازی و شک و گمان یعنی که چه

گفته بودی که غزلهایم رسولان تو اَند
این همه بد گویی از پیغمبران یعنی که چه؟!

کاش قبل از اینکه بگذاری به دوشم کوه غم
از یکی پرسیده بودی "نیمه جان" یعنی که چه!

...

عاشقانه, غزل, محمد میرزازاده ارانی نظر دهید...

محشر شدی!

از همان روزی که بی من زیر باران تر شدی
آتش پنهان شده در زیر خاکستر شدی

از نگاهم رود بی تابی براه افتاد و تو
قطره ای بودی که کم کم سیل ویرانگرشدی

با جدایی از من و با بی خیالی های خود
عاشقی کردی و از قبلا کمی بهتر شدی

رفته رفنه بوی سیگار و نگاه و فتنه ها
شاهدی می شد که چون دیوانه ها خودسر شدی

در توهم از بهشت پیش رو گفتی و باز
آیه ای آورده و ناخوانده پیغمبر شدی

با رها بودن میان گله های دهکده
مثل چوپان در نهایت قاتلی دیگر شدی

گفتگو با تو همیشه آخر دیوانگیست
چون که با زیبایی ات در این غزل محشر شدی!

...

عاشقانه, غزل, محمد میرزازاده ارانی نظر دهید...

سرگرم بیت اولم بودم...

سرگرم بیت اولم بودم که ناگاه
او آمد و وزن و ردیفم را به هم زد

چیزی نمی فهمیدم از حس درونش
تا اینکه حرف عاشقی را با دلم زد

روزی که آمد ظاهرش مثل غزل بود
شعری نگفته لا بلای دفترش بود

بی تو نفس حتی برای من اضافی است
این واژه ها در جمله های اخرش بود

وقتی کنار زوزه های باد و سرما
اغوش گرمش را به دستانم نشان داد

بین دو راهی مانده بودم که نگاهش
مانند طوفان شاخه هایم را تکان داد

کم کم که خامش می شدم با بیقراری
گویا برای اتفاق آماده بودم

دور از نصیحت تا تلنگرهای ذهنم
من در مسیر عاشقی افتاده بودم

تسخیر رودی می شدم که با عبورش
دار و ندارم را فقط از ریشه می کند

بیهوده شیرین می شدم وقتی که فرهاد
کوه غرورم را بدون تیشه می کند

من بی خبر از پرسه هایش می شدم تا
روزی که دست مهر او بر گردنم بود

باور نمی کردم که در پشت نقابش
ذهنش فقط درگیر تنها رفتنم رفت

بعد از هوس بازی میان هجمه هایش
برمن مرتب اتهام ناروا زد

پیغمبر پابند بر احکام دیروز
کافر شد و بر باور ما پشت پا زد

مثل حیاط خلوتی بودم برایش
که ابتدا و انتهایم را قدم زد

غیر از جنون وخستگی و حسرت و درد
گوشه نشینی را برای من رقم زد

وقتی جدا از سرنوشت تلخ و شومم
بدنامی ام ورد زبان دیگران است

باید بنوشم غلظت این شوکران را
شاید همین راه نجات شاعران است....

...

جدایی, غزل, محمد میرزازاده ارانی نظر دهید...