مریم هاشمی

حالا که فصل آمدنت دیر شد، نیا!

وقتی که عشق و عقل تو درگیر می شود
کم کم دل گرفته ی من پیر می شود

اینقدر وقت آمدنت پا به پا نکن
آخر برای آمدنت دیر می شود

گفتی که حس ندارم و صدبار دیده ای
احساس های من که سرازیر می شود

حسی که روی شانه ی تو جا گذاشتم
یک عمر توی شعر تو تکثیر می شود

رد قرار آخرمان روی موج هاست
دریا هم از نگاه تو تسخیر می شود

وقتی کنار خاطره هامان قدم زدم
دیدم چه زود می رود و دیر می شود

یک عشق ماندگار فقط توی خواب هاست
اما فراق توست که تعبیر می شود

حالا که فصل آمدنت دیر شد، نیا!
دارد دلم از آمدنت سیر می شود...

...

جدایی, رابطه, غزل, مریم هاشمی نظر دهید...