کاظم بهمنی

می نشینم تا قیامت با تو صحبت می‌کنم!

من به بعضی چهره‌ها چون زود عادت می‌کنم
پیش‌شان سر بر نمی‌آرم، رعایت می‌کنم

هم‌چنان‌که برگ خشکیده نماند بر درخت
مایه‌ی رنج تو باشم رفع زحمت می‌کنم

این دهان باز و چشم بی‌تحرک را ببخش
آن‌قدر جذابیت داری که حیرت می‌کنم

کم اگر با دوستانم می‌نشینم جرم توست
هر کسی را دوست دارم در تو رؤیت می‌کنم

فکر کردی چیست موزون می‌کند شعر مرا؟
در قدم برداشتن‌های تو دقت می‌کنم

یک سلامم را اگر پاسخ بگویی می‌روم
لذتش را با تمام شهر قسمت می‌کنم

ترک افیونی شبیه تو اگرچه مشکل است
روی دوش دیگران یک روز ترکت می‌کنم

توی دنیا هم نشد، برزخ که پیدا کردمت
می نشینم تا قیامت با تو صحبت می‌کنم

...

عاشقانه, غزل, کاظم بهمنی نظر دهید...

انگار غزل آب نباتی شده باشد

انگار غزل آب نباتی شده باشد
وقتی که دو تا لب قر و قاطی شده باشد!

لب های تو با طعم انار است و دو چشمت
شیری ست که کم کم شکلاتی شده باشد!

این طور نگاهم نکن، انگار ندیدی
شهری پی عشق تو دهاتی شده باشد!

من با تو خوشم با نمد بر سر دوشم
بگذار که عالم کراواتی شده باشد!

یک بار به من حق بده، لب های کبودم
در لیقه ی موهات دواتی شده باشد!

باید که غزل های مرا هم نشناسی
وقتی که غزل هم صلواتی شده باشد!

...

اروتیک, عاشقانه, غزل, کاظم بهمنی نظر دهید...

تا برآمد نفسم، جمع هوادارت سوخت !

راز داری کن و از من گله در جمع مکن باز بازیچه مشو، بار سفر جمع مکن با حضور تو قرار است مرا زجر دهند خویش را مایه ی دلگرمی هر جمع مکن به گناهی که نکردم به کسی باج مده آبرویی هم اگر هست بخر، جمع مکن ترسم آسیب ببیند بدنت، دور خودت این همه هرزه ی آلوده نظر جمع مکن آخرین شاخه ی تو سهم عقابی چو من است روی آن چلچله و شانه به سر جمع مکن تا برآمد نفسم، جمع هوادارت سوخت روبروی منِ دیوانه نفر جمع مکن

راز داری کن و از من گله در جمع مکن
باز بازیچه مشو، بار سفر جمع مکن

با حضور تو قرار است مرا زجر دهند
خویش را مایه ی دلگرمی هر جمع مکن

به گناهی که نکردم به کسی باج مده
آبرویی هم اگر هست بخر، جمع مکن

ترسم آسیب ببیند بدنت، دور خودت
این همه هرزه ی آلوده نظر جمع مکن

آخرین شاخه ی تو سهم عقابی چو من است
روی آن چلچله و شانه به سر جمع مکن

تا برآمد نفسم، جمع هوادارت سوخت
روبروی منِ دیوانه نفر جمع مکن

...

رابطه, غزل, کاظم بهمنی نظر دهید...

تازه فهمیده‌ام این بند کفن فلسفه دارد

مرده ام؛ این نفس تازه‌ ی من فـلـسفـه دارد
روی پا بودن این برج کهن فلسفه دارد

سنگ این است که من فکر کنم "قسمتم این بود"
تیشه بر سر زدن «سنگ شکن» فلسفه دارد

دوستی با تو میسّر که نشد نقشه کشیدم
با رفیقان شما دوست شدن فلسفه دارد

گفته بودند که در شهر شبی دیده شدی، حیف
و همین "حیف" خودش مطمئنا فلسفه دارد

آمدی بر سر قبرم ، نشد از قبر درآیم
تازه فهمیده‌ام این بند کفن فلسفه دارد

 

...

غزل, کاظم بهمنی نظر دهید...

چه کسی خواب تو را دیده

از سحر عطر دل انگیز تو پیچیده به شهر
باز دیشب چه کسی خواب تو را دیده به شهر

دیدم از پنجره ی خانه هوا طوفانی ست
بار دیگر نکند بال تو ساییده به شهر

رود اروند خبر داده به کارون که نترس
دلبر ماست گمانم که خرامیده به شهر

مصلحت نیست هوا عطر تو را حفظ کند
شاهدم ابر سیاهیست که باریده به شهر

شاهدم این همه نخلند که ایمان دارند
هیچ کس مثل تو آن روز نجنگیده به شهر

همچنان هستی و می جنگی خود می دانی
دشمنت دوخته از روی هوس دیده به شهر

مثل طفلی که بچسبد به پدر وقت خطر
شهر چسبیده به تو، خون پاشیده به شهر

...

عاشقانه, غزل, کاظم بهمنی نظر دهید...

فکر برگشتنم و واسطه ای نیست که نیست!

پی به راز سفرم برد و چنان ابر گریست
دید باز امدنی در پیِ این رفتن نیست

همه گفتند مرو، دیدم و نشنیدم شان
مثله این بود به یک رود بگویند:بایست!

مفتضح بودن ازین بیش که در اول قهر
فکر برگشتنم و واسطه ای نیست که نیست!

در جهانِ تهی از عشق نمی مانم چون
در جهانِ تهی از عشق نمی باید زیست

دهخدا تجربه عشق ندارد ور نه
معنی مرگ و جدایی به یقین هردو یکی ست

...

جدایی, غزل, کاظم بهمنی نظر دهید...

دلبرت هرقدر زیباتر، غمت هم بیش‌ تر

غم مخور، معشوق اگر امروز و فردا می کند
شیر دوراندیش با آهو مدارا می کند

زهر دوری باعث شیرینی دیدارهاست
آب را گرمای تابستان گوارا می ‌کند

جز نوازش شیوه‌ای دیگر نمی‌داند نسیم
دکمه‌ی پیراهنش را غنچه خود وا می ‌کند

روی زرد و لرزشت را از که پنهان می کنی؟
نقطه ضعف برگ‌ها را باد پیدا می کند

دلبرت هرقدر زیباتر، غمت هم بیش‌ تر
پشت عاشق را همین آزارها تا می ‌کند

از دل هم‌چون زغالم سرمه می‌سازم که دوست
در دل آیینه دریابد چه با ما می کند

نه تبسم، نه اشاره، نه سوالی، هیچ چیز
عاشقی چون من فقط او را تماشا می ‌کند

...

جدایی, عاشقانه, غزل, کاظم بهمنی نظر دهید...

باید اصلا در همان کافه زمان می ایستاد!

داشت در یک عصر پاییزی زمان می ایستاد
داشت باران در مسیر ِناودان می ایستاد

با لبی که کاربرد اصلی اش بوسیدن است،
چای می نوشید و قلب استکان می ایستاد!

در وفاداری اگر با خلق می سنجیدمش
روی سکوی نخست این جهان می ایستاد

یک شقایق بود بین خارها و سبزه ها
گاه اگر یک لحظه پیش دوستان می ایستاد

در حیاط خانه گلها محو عطرش می شدند
ابر، بالای سرش در آسمان می ایستاد!

موقع رفتن که می شد، من سلاحم گریه بود
هر زمان که دست می بردم بر آن، می ایستاد

موقع رفتن که می شد طاقت دوری نبود
جسممان می رفت اما روحمان می ایستاد

از حساب ِعمر کم کردیم خود را، بعدِ ما
ساعت آن کافه، یک شب در میان می ایستاد

قانعش کردند باید رفت؛ با صدها دلیل
باز با این حال می گفتم بمان، می ایستاد …

"ساربان آهسته ران کارام جانم می رود"
نه چرا آهسته؟ باید ساربان می ایستاد!

باید از ما باز خوشبختی سفارش می گرفت
باید اصلا در همان کافه زمان می ایستاد …

...

جدایی, عاشقانه, غزل, کاظم بهمنی نظر دهید...