حسین شیردل

از همین لبخند دُم کوتاه می ترسم رفیق!

مثل یک آیینه ام ، از «آه» می ترسم رفیق
از خودم گه گاه و گه ناگاه می ترسم رفیق

گرچه مابین دو کتفم مُهر ایمان خورده است
لیکن از تاریکی این چاه ، می ترسم رفیق

گاه از له گشتن یک مور ، اشکم می چکد
آری ، آن کوهم که از یک کاه می ترسم رفیق

راه سخت و راهزن بسیار و عمر اندک ، و من
از کمینِ دشمنِ آگاه ! می ترسم رفیق

می خزم کنج تو و در وسعتت گم می شوم
جان پناهم می شوی هرگاه می ترسم رفیق

شادی ات را دوست دارم ؛ جان خود را بیشتر !
از همین لبخند دُم کوتاه می ترسم رفیق

...

حسین شیردل, غزل نظر دهید...

چند سالی می شود موی تو را آبستنم!

گله ی رم کرده ی موهات را چوپان منم
چند سالی می شود موی تو را آبستنم!

گاه در آغوش من گم می شوی مانند عطر
گاه پیدا می شوی چون آه ، در پیراهنم

من نمی دانم تو این ایام مشغول چه ای ؟
من که با یک شانه دارم گور خود را می کنم

حال من خوب است آری ، قصد دارم باز هم
پسته ی سربسته ای را بین دندان بشکنم !

...

حسین شیردل, غزل نظر دهید...

خشکیده بود سینه و شیری نداشتم!

من از شب شکنجه گزیری نداشتم
خشکیده بود سینه و شیری نداشتم

هی بر فراز لاشه ی من دور می زدی
جانی برای اینکه بگیری نداشتم!

هر چند یک نهنگ به گِل گیر کرده ام
جز سمت ساحل تو مسیری نداشتم

سرباز و فیل و قلعه و اسبم ردیف بود
شاهم، ولی چه سود ؟ وزیری نداشتم !

...

حسین شیردل, خیانت, غزل نظر دهید...

یک عمر تو را دیده و نشناخته بودم !

با گردن خود تیغ تو را آخته بودم
با یک حرکت، سر ز تن انداخته بودم

دل بردن تو بازی و این شیوه قدیمی ست
هر قدر تو « بردی » به خودم « باخته» بودم

خرچنگ گرفتیم در این دفعه و انگار
قلاب به مرداب تو انداخته بودم

کرکس شدنم حاصل بی کس شدنم بود
من با تو که بودم بخدا فاخته بودم

امشب تو برو ! صبح بیا مال تو باشم
من یک شبه صد سال تو را « تاخته » بودم

افسوس که بی فایده است این همه افسوس
یک عمر تو را دیده و نشناخته بودم !

...

حسین شیردل, رابطه, غزل نظر دهید...

آیینه ی دق می شود عکس تو بر دیوار !

عکسی که بعد از مدتی در قاب خواهد شد
قابی که بعد از مدتی غرقاب خواهد شد

آیینه ی دق می شود عکس تو بر دیوار
کرمی که دارم طعمه ی قلاب خواهد شد!

از خواب گاهی می پرم، فهمیده ام این را :
طفل گرسنه نیمه شب بی خواب خواهد شد

می ایستی چون شعله ای سرکش ، نمی دانی؛
هر شعله ای با یک نفس، بی تاب خواهد شد

رودی که از حرکت بماند، سخت می گندد
گنداب بعد از مدتی مرداب خواهد شد

با این چنین شمعی که من دارم یقین دارم
خورشید از فرط خجالت آب خواهد شد

...

جدایی, حسین شیردل, غزل نظر دهید...

مسیحی ولیکن حواری نداری !

قفس داری اما قناری نداری
مسیحی ولیکن حواری نداری !

زمستان به پایان رسیده ست اما
امیدی به فصل بهاری نداری

خدایا ! تو با مشکلاتت چه کردی ؟
خدایا ! تو پروردگاری نداری ؟

کمی گریه و چای و سیگار، انگار
دگر هیچ جا هیچ کاری نداری

سبک مثل پر ، سخت مانند سیمان
تو از هیچ کس انتظاری نداری

شبیه مدال است بر گردن من
مدالی ولی افتخاری نداری

از این ساده تر گفتنش سخت می شد
که هر چیز را دوست داری، نداری !

...

حسین شیردل, غزل نظر دهید...

شهید شانه و قیچی!

تو در آیینه پیدا شو، تو را دیدن فقط با من
تو لب تر کن همین، چون ابر باریدن فقط با من

من آرایشگرم شاید، شهید شانه و قیچی
تو ابرو را بیاور، مو به مو چیدن فقط با من

تو در جای خودت می ایستی، وقتی که می گویم
تو خورشید منی، دور تو گردیدن فقط با من

دوباره نوجوانم، در سرم سوداست، یعنی که
تو را از لای درها، دزدکی دیدن فقط با من

مرا باید ببیند چشم نامحرم فقط با تو
تو را باید ببیند حین خندیدن، فقط با من

تو را می سازم از مقداری آهو، از شراب، از آه
که تندیسی شوی در حال رقصیدن، فقط با من

...

حسین شیردل, عاشقانه, غزل نظر دهید...

گاهی برای شیرها، آهو شدن دیر است!

یک نیم من آهوست، نیم دیگرم شیر است
آری که جنگ شیر و آهو بس نفس گیر است

پای تو باشد در میان، پای دلم لنگ است
نام تو باشد در دهانم بانگ تکبیر است

از حمله ی موچین به ابروهات دانستم
این بار نام دیگر این تیغ، شمشیر است

سوهان کشیدی تیغ عریان را به قدری که
از فرط تیزی هر سری از جان خود سیر است

دیگر برای دلبری از این و آن پیری
گاهی برای شیرها، آهو شدن دیر است!

...

حسین شیردل, غزل نظر دهید...