به آنکه رفت بگو من ضرر نخواهم کرد ...!
رفیق! بعد هرس شاخه خشک شد نه درخت
به آنکه رفت بگو من ضرر نخواهم کرد ...!
رفیق! بعد هرس شاخه خشک شد نه درخت
به آنکه رفت بگو من ضرر نخواهم کرد ...!
مثل خنثى گر بمبى که دو سیمش سرخ است
مانده ام قید لبت را بزنم یا دل را...!
جماعت مثل من، از عاشقی کردن گریزانند
در این سو اعتمادی و در آن سو اعتقادی نیست!
شبیه کودکی پیش رفیقانش زمین خورده
درونم بغض بی رحمی ست، اما کم نیاوردم
چه سـود از گنجیاب من که آهن پاره می یابد
پی یک دوست میگشتم، نصیب این شد که میبینی!
به هر کس، عکسِ جمعِ دوستانم را نشان دادم
به او گفتم برای من رقیب این شد که میبینی!
من آن درسم که روز امتحانش را نمیدانی
همان آهنگ زیبا که زبانش را نمیدانی!
مرا، حل کرده ای پاسخ بدست آورده ای اما
از این ارقام طولانی یکانش را نمیدانی!
نمازی بود در شهری میانِ راهِ دلبستن
وضو داری ولی وقت اذانش را نمیدانی!
مرا چون عیدفطری دوست داری، مشکلت اینجاست
به این عیدی که دل بستی زمانش را نمیدانی
محبت کافه ای شیک و تماشایی ست در تهران
که وصفش را شنیدی و نشـانش را نمیدانی
به خاطر داشتی من را شبیه شعری از حافظ
که ترکیب درست واژگانش را نمیدانی
تنهایی ام شریف تر از عشق او به توست
من با خدا معامله کردم، تو با دلت...
وقتی بدون زخم، دلم را ربود و رفت...
دیگر مسلم است، که سارق غریبه نیست!