می سوزم از فراقت با دیدگان تر من
می سوزم از فراقت با دیدگان تر من
هم آبم و هم آتش دریای شعله ور من
چشم انتظاری من، شب را سیاه تر کرد
از بس ستاره چیدم از شام تا سحر من
می سوزم از فراقت با دیدگان تر من
هم آبم و هم آتش دریای شعله ور من
چشم انتظاری من، شب را سیاه تر کرد
از بس ستاره چیدم از شام تا سحر من
داغ داريم نه داغـی كه بر آن اخم كنيم
مرگمان باد اگر شكوه ای از زخم كنيم
مرد آن است كه از نسل سياوش باشد
"عاشقی شيوهی رندان بلا كش باشد"
چند قرن است كه زخمی متوالی دارند
از كويــر آمدهها بغض سفالی دارند
بنويسيد گلو های شما راه بهشت
بنويسيد مرا شهر مرا خشت به خشت
بنويسيد زنـی مُرد كــــه زنبيل نداشت
پسری زير زمين بود و پدر بيل نداشت
بنويسيد كه با عطر وضو آوردند
نعش دلدار مرا لای پتــو آوردند
زلفها گرچه پر از خاک و لبش گرچه كبود
"دوش میآمد و رخساره بر افروخته بود
خوب داند كه به اين سينه چه ها می گذرد
هر كه از كوچه ی معشوقه ما می گذرد
بنويسيد غم و خشت و تگرگ آمده بود
از در و پنجره ها ضجهی مرگ آمده بود
شهر آنقدر پريشان شده بود از تاريخ
شاه قاجار به دلداری ارگ آمده بود
با دلی پر شده از زخم نمک میخورديم
دوش وقت سحر از غصه ترک میخورديم
بنويسيد كه بم مظهر گمنامی هاست
سرزمين نفس زخمی بسطامیهاست
ننويسيد كه بم تلی از آواره شده است
بم به خال لب يک دوست گرفتار شده است
مثل وقتی كه دل چلچلهای میشكند
مرد هم زير غم زلزلهای میشكند
زير بارِ غم شهرم جگـرم می سوزد
به خدا بال و پرم بال و پرم میسوزد
مثل مرغی شده دل در قفسی از آتش
هر قدر اين ور آن ور بپرم میسوزد
بوی نارنج و حناهای نكوبيده بخير!
که در اين شهر ِ پر از دود سرم می سوزد
چارهای نيست گلم قسمت من هم اين است
دل به هر سرو قدی مـیسپرم میسوزد
الغرض از غم دنيا گلهای نيست عزيز!
گلهای هست اگر، حوصلهای نيست عزيز!
ياد دادند به ما نخل ِ كمر تا نكنيم
آنچه داريم ز بيگانه تمنا نكنيم
آسمان هست، غزل هست، كبوتر داريم
بايد اين چادر ماتم زده را برداريم
تن ِ ترد ِ همه ی چلچله ها در خاك و
پای هر گور، چهل نخل تناور داريم
مشتی از خاک تو را باد كه پاشيد به شهر
پشت هــر حنجره يک ايرج ديگر داريم
مثل ققنوس ز ما باز شرر خواهد خاست
بم همين طور نمیماند و بر خواهد خاست
داغ ديديم شما داغ نبينبد قبول!
تبری همنفس باغ نبينيد قبول!
هيچ جای دل آباد شما بم نشود
سايهی لطف خدا از سر ما كم نشود
گاه گاهی به لب عشق صدامان بكنيد
داغ ديديم اميد است دعامان بكنيد
بم به اميد خدا شاد و جوان خواهد شد
"نفس باد صبا مشك فشان خواهد شد"
در معرکه ی پنجم دی، بم بودن
درگیر میان زخم و مرهم بودن
بازیچه ی فکر های مبهم بودن
ای مرگ به لحظه های بی هم بودن
روز است، چرا به نام شب بنویسید !
پشت سر خورشید، لقب بنویسید !
از روی جنازه ام مگر رد بشوید
پایان خلیج ما "عرب" بنویسید !
در قلب من آشفته بازاری به پا کردی
مانند بمبی سهمگین، در من صدا کردی
من خواب بودم تا که فهمیدم شباهنگام
مانند تركيه چو ارتش كودتا كردى!
با اشک برای آخرین بار بایست
در حسرت برگشتن و دیدار بایست
از صندلی ات بلند شو، دره رسید
مرگ آمده سرباز، خبردار بایست!
عاقبت بر سر بازار فریبم بفروخت
ناجوانمردی این عاقبت اندوختگان
شرمشان باد زهنگامه رسوایی خویش
این متاع شرف از وسوسه بفروختگان
درست مثل آنکه
جنازه ی كارگران معدن را
از خاک بیرون بکشی
تا دوباره به خاک بسپاری؛
چیزی میان ما تغییر نخواهدکرد!
اما اصرار دارم که بدانی:
"دوستت دارم"
دربی چشمان تو دشوار خواهد شد عزیز
آبی چشمت شود مغلوب یا سرخ لبت؟!