در و دیوار جان! می‌دانی از این چیز‌ها چیزی؟!

دوباره قصه دارد، هق‌هقِ انسان پاییزی
و ابر چشم، زخم باز او در حال خونریزی

شکست عشقی و از زندگی‌کردن، بریدن شد
شروع بوسه و دردِ وداع گوشت از تیزی

اگرچه زنده اما سرد و بی‌رنگ است و دلمرده
چنان ستارخان زنده‌ای در جلد تبریزی

خودم را لابه‌لای دودها در گفتِ بی گو هم
اگر پیدا کنم خواهم نگفت از عشق او چیزی!

منِ در شعر‌هایم مرده اما شب‌به‌شب پرسش
چرا از گور شعر، از دفتر من برنمی‌خیزی؟

بدون تو عذاب‌آور شد اصلا شعر گفتن، من!
ملال کُند بودن، مانده از خودکار نوک تیزی

رفیق کهنه‌ی شبگردی و الواتی فُرمی
بدنبال کلام خوشگلی افتادن و هیزی

نمی‌دانی چقدر این روز‌ها دلتنگ خود هستم
درودیوار جان! می‌دانی از این چیز‌ها چیزی؟

...

بابک کاظمی نظر دهید...

چقدر وسوسه‌ دارم برای ماه عسل!

چقدر حیله کند در سرم نگاه عسل
که از خدا بنویسم و از پناهِ عسل

من از زمین و زمان یک پری طلبکارم
که در رکاب بماند به پیشگاهِ عسل

در این ستیزه ی عاشق کُشان کجا باشم؟
میان لشگر حق یا که در سپاهِ عسل؟

برای دیدنِ تو از بهشت رانده شده و
به خاطر نظری شد کسی تباهِ عسل!

وَ دشمنان و حسودان برادرن منند
به لطف عشق بیفتم اگر به چاهِ عسل!

“نماز شام غریبان چو گریه آغازم ”
به حرمت شب چشمان بی گناهِ عسل

وَ عاشقانه ترین ماه نام کوچک توست
چقدر وسوسه‌ دارم برای ماه عسل!

...

احسان سیلابی نظر دهید...

از برکتش نامت محمد شد

جاری چو رودی در دل تاریخ
ای خواستگاه مهربانی ها
خورشید نورش از تو منشق شد
ای هم زبان بی زبانی ها

ای حضرت واژه قلم از تو
دارای شان و اعتباری شد
نون در کلام حضرت حق بود
آندم که از ذهن تو جاری شد

پیغمبر رحمت ،  امین، والا
سنگ تمام  خلقتی آری
تمثیل عطر و نور و آیینه
در طول و عرض این جهان جاری

اقرا بخوان با نام اعلایت
عرش خدا جای ظهورت بود
قران که خود یک معجز ناب است
یک پیشکش بهر حضورت بود

تو آمدی و بیستون لرزید
آتشکده دیدند خاموش است
دریاچه ساوه بخشکید و
سماوه را دیدند در جوش است

تو آمدی وقتی جهان ما
پابند قتل و جهل و ظلمت بود
وقتی عرب بیچاره و مغموم
درگیربحران هویت بود

تو آمدی دنیا گلستان شد
دشت و دمن با ماه خندیدند
حور و ملک در آسمانها شاد
دریاچه ها با باد رقصیدند

روح الامین شاد و غزلخوان بود
می گفت خوبی باز ممتد شد
حق هم نگاهت کرد و میخندید
از برکتش نامت محمد شد

عبدالرحیم عبدالکریمی

...

عبدالرحیم عبدالکریمی نظر دهید...

لا فتی الا خودم لا عشق الا عشق تو !

آمدی حال دلم با تو پریشان می شود
خانه از عطر حضورت چون گلستان می شود

یک جهان یا لیتنا الا معک گویان پی ات
گرچه  لا یظهر نصیب این رقیبان می شود

چشمهایت مظهر خون خواهی قوم قجر
سینه ام پیش نگاهت دشت کرمان میشود

ساده می گویم عزیزم دوستت دارم بمان
ساده میگویی جهانم با تو ویران می شود

پیش شیخ اسم تو بردم برقی از چشمش جهید
عارف صد ساله از عشق  تو حیران می شود

لا فتی الا خودم لا عشق الا عشق تو
لا کسی جز من خدای عهد و پیمان می شود!

گفته ای وصل من وتو از محالات است وبس
هرچه میخواهی بگو ؛  اما به قرآن می شود

...

عبدالرحیم عبدالکریمی نظر دهید...

برای خُلق تو باید کنند تحسینت
نشد مشاهده شصت و سه سال نفرینت

تو آمدی که علی را فقط ببینی و بس
نداده اند به جز دیده ی خدا بینت

...

عمومی نظر دهید...

هزاران زخم در دل داشتم این زخم هم رویش!

نشسته در حیاط و ظرف چینی روی زانویش
اناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویش

قناری های این اطراف را بی بال و پر کرده
صدای نازک برخورد چینى با النگویش

مضاعف می کند زیبایی اش را گوشوار آنسان
که در باغی درختی مهربان را آلبالویش

کسوف ماه رخ داده ست یا بالا بلای من
به روی چهره پاشیده ست از ابریشمِ مویش؟

اگر پیچ امین الدوله بودم می توانستم
کمی از ساقه هایم را ببندم دور بازویش

تـو را از من جدا کردند هر باری به ترفندی
یکی با خنده ى تلخش، یکی با برق چاقویش

قضاوت می کند تاریخ بین خان ده با من…
که از من شعر می ماند و از او باغ گردویش

رعیّت زاده بودم، دخترش را خان نداد و من
هزاران زخم در دل داشتم این زخم هم رویش!

...

حامد عسکرى, عاشقانه, غزل نظر دهید...

نداشت…

می گفت زنده ام به تو و باوری نداشت
این پادشاه پشت سرش لشکری نداشت

مانند آشنای غریبه در این جهان
جز مرزهای بسته  خود کشوری نداشت

گفتم بمان که دولت عشق است بودنت
اما توجهی به چنین دلبری نداشت

وقتی که رفت قامت دیوار قد کشید
آنقدر قد کشید که دیگر دری نداشت

من ماندم و کبوترحسی که هیچ گاه
بال و پر رها شده ی دیگری نداشت

یک آن تبر به دست دلم را هدف گرفت
وقتی شکست دعوی پیغمبری نداشت

آتش گرفت هیزم چشمان من بجز
رنج و عذاب معجزه ی بهتری نداشت

شیطان نشست وسوسه ای روبراه کرد
“آدم”، ولی دوباره دل کافری نداشت

...

جدایی, سیدمهدی نژادهاشمی, غزل نظر دهید...

تنها‌تر از مسیح، کسی بر صلیب بود!

گودال قتلگاه، پر از بوی سیب بود
تنها‌تر از مسیح، کسی بر صلیب بود

سر‌ها رسید از پی هم، مثل سیب سرخ
اول سری که رفت به کوفه، حبیب بود!

مولا نوشته بود: بیا‌ ای حبیب ما
تنها همین، چقدر پیامش غریب بود

مولا نوشته بود: بیا، دیر می‌شود
آخر حبیب را ز شهادت نصیب بود

مکتوب می‌رسید فراوان، ولی دریغ
خطش تمام، کوفی و مهرش فریب بود

اما حبیب، رنگ خدا داشت نامه‌اش
اما حبیب، جوهرش «امن یجیب» بود

یک دشت، سیب سرخ، به چیدن رسیده بود
باغ شهادتش، به رسیدن رسیده بود

...

اشعار عاشورایی, اصحاب کربلا, علیرضا قزوه, غزل نظر دهید...