چهارپاره

از سرت انتظار می افتد !

ساعتت کوک ِ اتفاقی که
دارد از بی گدار می افتد

می رود، می رود و می میری
از سرت انتظار می افتد !

فال حافظ ، صدای موسیقی
پر شدی از ترانه ی گلپا

آینه در سپیدی مویت
از هوایت بهار می افتد

هی گره می زنی ، گره، شب را
هی گره می زنی به فردا که

می شود او دوباره برگردد ؟!
می شود او، دوبار... می افتد

از سرت این سوال تکراری
توی غم واژه های خیسی که

در همین اتفاق می میرد
توی این گریه دار می افتد !

مثل یک تیغ کهنه می مانی
روی رگهای ماجرایی که

می رود خودکشی شود اما
بی رمق پای دار می افتد

...

چهارپاره ‏ - , نظر دهید...

حالت از گریه هم بهم خورده...

روی این تخت منتظر بودی
روی این تخت، مثل یک مرده!

بی تفاوت شبیه وقتی که
حالت از گریه هم بهم خورده...

مثل داغی ِ لای انگشتت
بس که سیگار را ورق می زد

مثل یک آدم کمی احمق
مثل یک احمق شدیدا بد!

توی یک خواب نسبتا کوتاه
توی یک خواب نیمه خرگوشی -

زل زدن به صدای جیغی که
منتظر مانده آن ور گوشی:

با توام لعنتی کجا رفتی ؟!
هی خودت را نزن به نشنیدن

من فقط حجم خالی دردم
من فقط گریه ی توی بی من!

اتفاق بدی نیفتاده
این که من هی مچاله تر باشم

بوی تند تنفر از بودن
شاید اصلا، ولی ، اگر باشم

توی این فکرها قدم خوردی
روی این تخت هم نفس با درد

توی تکرار این هم آغوشی
سعی کن که به زندگی برگرد

توی این بیت اتفاقی هست
مثل دلدادگی تو، ساده !

زیر این تخت گریه کن آرام
اتفاق بدی نیفتاده ...!

...

جدایی, چهارپاره ‏ - نظر دهید...

برگرد و از این خواب طولانی خلاصم کن!

برگرد و از این خواب طولانی خلاصم کن
از این اتاقی که تموم پرده هاش زرده

من عمرمو پای نگاه تو فدا کردم
عمری که راه زندگی رو بر نمی گرده

تنها شدم مثل درخت پیر و خشکی که
تو قلب یه صحرای دور افتاده جا مونده

من دور از آغوش تو می میرم شبیه اون-
مرداب خاموشی که از دریا جدا مونده

سخته قبول اینکه دستای تب آلودت
تا آخر دنیا تو دست دیگه ای باشه

وقتی به زور قرص صبح جمعه می خوابم
یه آدم دیگه کنار دست تو پاشه

اینجا میون خاطرات مرگبار تو
انگیزه ای حتی برای زنده موندن نیست

هر شب به قصد مرگ رو به قبله می خوابم
این زندگی بی تو به جز تمرین مردن نیست

برگرد و از این خواب طولانی خلاصم کن
از این اتاقی که تموم پرده هاش زرده

من عمرمو پای نگاه تو فدا کردم
عمری که راه زندگیمو بر نمی گرده

...

جدایی, چهارپاره ‏ - نظر دهید...

از من است این غم که بر جان من است!

گاه می پرسد که اندوهت ز چیست
فکرت آخر از چه رو آشفته است

بی سبب پنهان مکن این راز را
درد گنگی در نگاهت خفته است

گاه می نالد به نزد دیگران
کو دگر آن دختر دیروز نیست

آه آن خندان لب شاداب من
این زن افسرده مرموز نیست

گاه میکوشد که با جادوی عشق
ره به قلبم برده افسونم کند

گاه می خواهد که با فریاد خشم
زین حصار راز بیرونم کند

گاه میگوید که : کو ‚ آخر چه شد
آن نگاه مست و افسونکار تو ؟

دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم
نیست پیدا بر لب تبدار تو

من پریشان دیده می دوزم بر او
بی صدا نالم که : اینست آنچه هست

خود نمیدانم که اندوهم ز چیست
زیر لب گویم : چه خوش رفتم ز دست

همزبانی نیست تا برگویمش
راز این اندوه وحشتبار خویش

بیگمان هرگز کسی چون من نکرد
خویشتن را مایه آزار خویش

از من است این غم که بر جان من است
دیگر این خود کرده را تدبیر نیست!

...

تنهایی, تولدی دیگر (فروغ فرخزاد), چهارپاره نظر دهید...

کشور چشمهای بارانی ت در هجوم سپاه نیرنگ است!

کشور چشمهای بارانی ت
در هجوم سپاه نیرنگ است

آه ای باور صداقت سرخ
مثل پروانه ها دلم تنگ است

امپراطور مست بی تاجی
که نگاهت همیشه تکراری است

سایه ها با تن تو در تاریخ
مقصد ارتشی هماهنگ است

نقش سر دوشی سپهبد ها
روی دوشت چقدر سنگین است

نمره ی دو به تو نمی آید
توی قلبت حماسه ی سنگ است

در سکوتم قراولی بفرست
پشت این جبهه غرق آشوب است

در سر من دوباره درگیریست
در دل من بدون تو جنگ است

با غزل جنگ تن به تن دارم
لشکر شعر من شهید شدند

دست من از ستاره ها کوتاه
پای اسطوره های من لنگ است

بی تو فرمانده ای زمینگیرم
پای من گیرکرده در مرداب

کشورم روی دوش من جاری
توی تابوت سبز فرهنگ است

رمز شب را عوض نکن حتی
واژه ها را گسیل کن در من

توی دست غزل سلاحی گرم
توی دست سپاه من سنگ است

...

جابر ترمک, چهارپاره, عاشقانه نظر دهید...

یاسر فقط نام خیابانی ست در تهران!

تو دوستم داری و من هم دوستت دارم
این را کجا پنهان کنم !؟ چشم همه شور است

گفتم اگر تقدیر برگردد چه خواهد شد
گفتم اگر روزی تو را... گفتی بلا دور است

عطر تو می پیچد، تمام شهر می‌پیچد
می‌ترسم و این ترس بویی آشنا دارد

می ترسد از هر کوه، از هر گردنه  هر پیچ
سرکاروان ِ کاروانی که طلا دارد !

تنها تو را دارم! تو هم تنها مرا داری
روح منی و روح من در تن نمی‌ماند

امّا نمی‌ خواهم به بعد از تو بیاندیشم
بعد از تویی دیگر برای من نمی‌ماند

بعد از تو هیچ انگیزه ای در شعر گفتن نیست
بعد از تو دیگر نامی از من نیست دختر جان

یاسر فقط یک مرد در آغاز اسلام است
یاسر فقط نام خیابانی ست در تهران!

« الحمدالله الّذی ... » وقتی تو را دارم !
یک وصله ی بی رنگ بر مویم نمی چسبد

آنقدر خوشبختم که در این روزها دیگر
هرچه خدا را شکر می گویم نمی چسبد !

تو دوستم داری و من هم بیشتر حتی ...

-

...

چهارپاره, عاشقانه, یاسر قنبرلو نظر دهید...

من وعده ای که حق به شما داده نیستم!

من ساده زیستم ولی خب ساده نیستم
من وعده ای که حق به شما داده نیستم!

از پشت کوه و از پی خورشید اومدم
باور کنید من یه فرستاده نیستم!

دست و دلم به دعوتی هیشکی نمیره تا...
این "اعتراف" معجزه ی آخرم بشه!

ای قومِ تنگدست ببینید! این دفه
اعجاز می کنم که خودم باورم بشه!

پیغمبری شده م که توو قومش اضافیه!
سردش بشه کتابشو آتیش می زنه!

اعجاز من به درد کسی که نخورد! هیچ
حالا عصام داره منو نیش می زنه!

مردم سوال می کنن از هم :بهار کو!؟
تقویم چِش شده که زمستون هنوز هست!؟

کی داره توو عزای خودش گریه می کنه!؟
ابرا که ساکتن چرا بارون هنوز هست!؟

چند وقته که همش با خودم فکر می کنم
واجب تر از رسالت من، امّتِ منه!

میرم به سمت غار دلم میگه صبر کن!
میرم به سمت کوه و دلم شور می زنه!

دیشب دوباره نور رسید و سوال کرد:
مردم چطور حرفمُ از بر نمی کنن!؟

آیه به آیه گفت و بِهم گفت چاپ کن
اینا کتابِ قبلیُ باور نمی کنن!

بغضم گرفت و داد زدم روو به آسمون:
تا مردمی نشی به خدایی نمیرسی

من با کتاب تازه به اعجاز می رسم!
تو با کتاب تازه به جایی نمیرسی!

...

امید روزبه, چهارپاره نظر دهید...

سمتت نمی آیم، خداحافظ...

هربار می رفتی، کسی می باخت
هربار می رفتی، کسی می مُرد

می خواست با دنیا بسازد، حیف
حالش از این عالَم، بهم می خورد

اینجا کسی در سردی دنیاش
تحلیل رفته، منقبض می شد

یک گونه ی نادر که بی علّت
هربار رفتی، منقرض می شد

خود را درون من، تماشا کن
آیینه ام، هرچند لک دارم

دنیای بعد از تو که چیزی نیست
دیگر خودم را نیز شک دارم

آنجا که باید مغزِ من می بود
آغوش دلگیرِ جنونم بود

چیزی که در این سینه می جنبید
بیگانه با پمپاژِ خونم بود

یک عمر، سربارِ خودم بودم
بار اضافی، روی دوش عشق

«دیگر نمیخواهم!» نشد امّا
حالی کنم این را به گوشِ عشق

بی همسفر، راه خودش را رفت
هرچند در بیراه، دیدی نیست

عادت به این بیهودگی دارم
تنهائی ام، چیز جدیدی نیست

تنهائی اش، شیرین تر از این هاست
وقتی «مگس» دورش فراوان است

می خواهد آن باشد که می خواهد
حوّاست او، حوّا هم «انسان» است

دنیای او در ساحل و دریا
دنیای من در دفتر و خودکار

دنیای من یعنی که شب تا صبح؛
تکرارِ یک تکرار در تکرار

گُل های نیلوفر، درونم مُرد
مفهومی از مرداب می گیرم

یک عکس بی حرکت، کنار طاق
دارم خودم را قاب می گیرم

گفتم برایم مُرده ای دیگر
گفتم، ولی باور نمی کردم

از پای خود افتاده ام، امّا
از روی حرفم بر نمی گردم

از روی حرفم بر نمی گردم
مفهومِ دنیایم، خداحافظ

با خاطری آسوده ترکم کن
سمتت نمی آیم، خداحافظ...

...

آریا صلاحی, چهارپاره, رابطه نظر دهید...

سحرگاه وحشی سحرگاه خون

سحرگاه وحشی سحرگاه خون
سحرگاه زخمی سحرگاه مرگ

تو از وصلت باد و باران بگو
من از غربت دانه های تگرگ

بگو باورِ نارسِ پیله را
به امیدِ پروانگی میدَرند

بگو پیکرِ دشتِ دوشیزه را
به پاداَفرهِ هرزه گی میچرند

بگو عابری پای رفتن نبود
بگو یاوری تن به ماندن نداد

جگردار مردی -انالحق به لب-
به دار مکافات گردن نداد

و اما بنام خداوندِ مرگ
سحر بود و هنگامهء کوچِ ماه

به همدوشیِ سایه اش میگریخت
کسی در غلیظِ مه آلودِ راه

فرو برده سر در گریبانِ قهر
نگاهش شرربار و دستش به تیغ

به حرفی ، کلامی، دمی ، وادمی
دهان وا نمیکرد - الا دریغ -

نسیم از فراسوی روزانِ دور
گون های تَر را به دامن گرفت

کلاغی پرید از سرِ شاخه ها
و ناگاه باران گرفتن گرفت

نگاهی به تاریکهء راه بست
به سوسوی کم طاقتِ نورها

و میریخت جای قدمهای او
به راهی که میرفت تا گورها‌

غریبانه تا خوابگاهِ قبور
نفس مردهء نعشِ خود را کشید

در آواز رعب آورِ جغد ها
-هراسان- گریبانِ مِه را درید

هراسان گریبانِ مه را درید
و در سایهء بیدِ سردرجنون

لب از دم زدن بست و با دست خویش
رگش را به تیغ آشنا کرد و خون

چکیدن، چکیدن ، چکیدن گرفت
-چو بارانِ هار از جگرگاهِ ابر-

و مردی -فروبسته لب- تن سپرد
به خمیازهء دهشت انگیز قبر

سحرگاهِ وحشی سحرگاهِ خون
سحرگاهِ زخمی سحرگاهِ مرگ

تو از لذتِ روزِ باران بگو
من از غربتِ دانه های تگرگ

...

چهارپاره ‏ - نظر دهید...

مدرسه جای مرد عاشق نیست!

گفت: کنعان بگو مگر چه شده؟
نمره هایت شبیه سابق نیست

بغض کردم سری تکان دادم
قدرت گفتن حقایق نیست

بارِ دوم بلندتر: کنعان
دوستانت کجا! پسر تو کجا!

دوستانم بدونِ دغدغه اند
جای من بینِ این خلایق نیست

آه...بس کن تــو را خدا استاد
خیس گشته تمام گونه ی من

لرزش افتاده بینِ اعضایم
و گلو را توان هق هق نیست

خواستم تا که درس و مشقم را
خواستم تـا که منطقی باشم

آه...وقتی که دل وسط باشد
هیـچ جایی برای منطق نیست

چند روز گذشته یـادت هست
درس سهراب را که میگفتی؟

زندگی سخت میشود وقتی ـ
در کنارت گل شقایق نیست

تا که از حال زار من فهمید
بغض کرد و گریست استاد و ـ

با خطی خوش به روی تخته نوشت:
مدرسه جای مرد عاشق نیست!

...

چهارپاره, عاشقانه, کنعان محمدی نظر دهید...